گفتم از اول هفته سرفه می کنم بدون هیچ علائم دیگه ای... روز دوشنبه شروع شد
تمام علائم سرما خوردگی با هم اومدن. ظهر که رسیدم خونه خوابیدم و وقتی بیدار شدم ، سردرد عجیبی داشتم با تب 39 درجه.
دوست پزشکم گفت اگه گلودرد یا گوش درد نداری فقط مایعات بخور و استامینوفن برای تبت.
6 ساعت گذشت اما تبم کم نشدحالمم همچنان خراب.
با مسکن خوابیدم تا صبح. صبح تب نداشتم و یه کم هم بهتر بودم. رفتم سرکار.
دوباره اونجا حالم بد شد واقعا فکر می کردم همین آنفولانزای خطرناک رو گرفتم. ظهر رسیدم خونه و دوباره بی هوش شدم.
خداروشکر قتی بیدار شدم خیلی بهتر بودم و تبم نداشتم.
پا شدم اتاقم رو جمع و جور کردم یه فیلم دیدم و خوابیدم دوباره چون هنوز بی حال بودم
امروز صبح با حال خوب بیدار شدم اومدم سرکار ولی بازم بینیم گرفته و سرفه می کنم، فهمیدم خیلی هم ربطی به سرماخورردگی نداره، احتمالا بیشتر حساسیت هست چون اتاق های کنار اتاق من رو دارن تعمیر می کنن و اینجا پر از گرد و خاکه.
یه چیز دیگه یادم رفت بگم.
روز دوشنبه که با حال خراب رسیدم خونه دیدم مانتوای که اینترنتی خریده بودم رسیده، فقط باید دختر باشید که درک کنید که واجب بود همون موقع بپوشمش هرچند چشمام باز نمیشد.
خیلی دوستش داشتم و کاملا اندازه بود، حالا باید برم براش کفش و شلوار بخرم
فردا پنج شنبه تولد جوجه شماره 2 هس البته با تاخیر. مامان خانمش مهمونی رو میخواد با تم برگزار کنه. حالا تم چیه؟ بلوز و دامن، اونم دامن کوتاه
من تاحالا دامن نپوشیدم . همیشه بلوز و شلوار یا پیراهن پوشیدم. برم بگردم دامن کوتاه پیدا کنم کادو هم باید بخرم
چرا همه چیز انقدر رو دور تند هست؟
پنجشنبه بالاخره جوجه های قشنگم رو دیدم، ماشالله هربار بچه ها رو می بینم قشنگ حس میکنم بزرگتر و با درکتر شدن. بعد از ۱۴ روز اونا هم دلشون برای من تنگ شده بود و بدو بدو اومدن تو بغلم و هیچ لحظهای شیرینتر از این نبود.
روز جمعه تصمیم گرفتم یه دستی به سر و روی اتاقم بکشم. شروع کردم و دوتا کمدم، شال و روسریها کشوها و کفشها و زیر تختم که افتضاح شده بود از شلوغی و میزم و خلاصه همه چیز رو تمیز کردم. البته وسطاش استراحتم می کردم و یه قسمت سریال good doctor رو میدیدم. شب ساعت ۹ و نیم اینا من بودم و یه اتاق تمییییز و لباسهای مرتب و کفش و دمپاییهایی تمیز شده و لباسهای اتو شده و یه بدن فوقالعاده خسته و له.
ولی می ارزید. به نظرم هفته ای یه بار دیگه خونه و اتاق نیاز به تمیزکاری داره ولی خب باید خونه هم باشم.
دیروز میخواستم در مورد اون بحث و گفت و گوی فلسفیمون بنویسم. اما خیلی بی حال بودم، سرفه هم میکنم اما علائم دیگه ای ندارم، با این وضعی که آنفولانزا انقدر زیاد شده و تو محل کار ما هم خیلی ها مبتلا شدن، همش میترسم منم بگیرم. خدا کنه در حد همین سرفه بمونه، من به اندازه کافی از سرماخوردگی وحشت دارم از بس حالم بد میشه حالا این دفعه آنفولانزا باشه
امروز تو اداره یه سیستمی دیدم که کاربرش ۱۳۰ فایل ورد و اکسل رو دسکتاپش داشت، برای اینکه جاشون بشه سایز آیکون ها رو ریییز کرده بوده و اسم فایل ها هم درست مشخص نبود دیگه، برای پیدا کردن هر فایل کلی معطل میشد.
من خیلی رو مرتب و منظم بودن حساسم، نه اینکه وسواس داشته باشم، دلم میخواد چیزایی که دارم ازش استفاده میکنم دسته بندی شده و مرتب باشه و هرچیزی سرجای خودش باشه، به نظرم این نظم رو روال زندگی هم خیلی تاثیر داره و حتی روی فکر کردن یا رفتار آدم.
حالا این خانم رو نمیخوام قضاوت کنم ولی خب خودش می بینه چقدر سختشه واسه پیدا کردن یه فایل خب مرتب کن دسکتاپت رو.
مثل اینکه اشاره میکنن که کارم دارن، برم دیگه
تا حالا فراموشی گرفتین؟
امروز صبح که بیدار شدم یادم افتاد که لباسی رو اینترنتی خریدم و احتمالا امروز میرسه دستم.
الان داشتم فکر میکردم به فرستنده یه پیام بدم ببینم کی دقیقا میرسه.
یهو هرچی فکر کردم یادم نیومد من سفارشم رو تکمیل کردم یا نه، یعنی تا اونجایی یادم میومد که با طرف صحبت کردم در مورد جنس و سایزش و بهش گفتم من این رو میخوام ولی یادم نمیومد پولش رو واریز کردم و عکس رسید رو فرستادم و آدرسم دادم. یعنی هیچچچچیییی یادم نمیومد،صفرِ صفر در حدی که گفتم خب پس من اصلا سفارش ندادم منتظر چی هستم؟
که ناگهان تصویر sms بانک اومد جلو چشمم که پول رو واریز کردم،اما بقیه پروسه یادم نیومد
با عجله وارد صفحه چتمون شدم، ببینم چه کردم، دیدم هم رسید رو فرستادم، هم آدرس دادم، هم اون گفت فرداش بسته رو میفرسته
چم شده یعنی؟ آلزایمر گرفتم؟ هیچی از این اتفاقا که مال ۴ روز پیش بود رو یادم نمیومد.
حس میکنم از خستگیه، از ۲۰ روز پیش هیچ استراحتی نداشتم تازه این هفته که شبا به جای اینکه زود بخوابم یه کم جبران بشه، تا حدود ۱ نیمه شب سریال دیدم و بعد خوابیدم، حدود ساعت ۶ صبحم بیدار شدم. قشنگ حس میکنم بدنم بهم بد و بیراه میگه.
از ساعت کاری امروز ۲ و ساعت و ربع دیگه مونده و طبق اکثر پنجشنبهها طبقه ما تو سکوت خاصی فرو رفته، هیچ کس مراجعه کننده نداره، همه درهای اتاقاشون رو بستن و انشالله که پشت درهای بسته کار میکنن، مثل من
من وقتی می بینم اطافیانم که برام خیلی مهم هستن و دوستشون دارم ناراحتن یا تو سختی هستن خیلی ناراحت میشم، دلم میخواد هرجور میتونم کمکشون کنم. خب بعضی وقتا میتونم بعضی وقتا هم نمیشه.
الان یه مدته خیلی نگران دختر خاله ام هستم.
هفت سال پیش ازدواج کرد. هر دو مهندس بودن و شرایط و موقعیت کاری هر دو خوب بود و مثل هم بودن تقریبا.
اما یکسال بعد شرایط شوهرش یه کم سخت شد. تو همین گیر و دار باردار شد. نه ماه رو تو شرایط خیلی بدی گذروندن. جوجه شماره یک به دنیا اومد. مسائل کاری شوهرش حل نشده بود ولی شرایط بهتر شد.
تا الان مسائل و مشکلات ادامه پیدا کردن تو این چندسال جوجه شماره ۲ هم بهشون اضافه شد.
خلاصه دوتا بچه با مسائل و مشکلات طولانی مدت که خب یه قسمتیش هم مالی هست. شاید باورتون نشه اما درآمد این دو جز درآمدهای بالا هست اما انقدر سوراخ سمبه درست شد تو زندگیشون که مشکل مالی رو هم تجربه می کنن.
خلاصه این مسائل بود که برای تغییر آب و هوا گفتیم بریم یه مسافرت کو تاه مدت که اتفاق ناگوار برای جوجه شماره یک افتاد.
واقعا این اتفاق جز دردناک ترین و سخخخخت ترین حادثههاست که امیدوارم برای هیییچ کس پیش نیاد.
دخترخاله تو این مدت واقعا استرس شدید کشید غیر از دیدن درد شدید و ناراحتی جوجهاش. دوهفته گذشت، که البته تو همین مدت بنزین سه برابر شد و اوضاع شهر به هم ریخت دسترسی به دکتر نداشتن و ... خلاصه کم کم جوجه بهتر شد و دخترخاله میخواست برگرده به زندگی روتین که هر دو جوجه ها و خودش سرماخوردن، اونم شدید که دکتر شک کرد به آنفولانزا.
سه شبانهروز بچهها تب داشتن و تب پایین نمیومد و دوتا بچه کوچیک و مریض رو بخوای نصف شب مجبور کنی دست و صورتشون رو بشورن یا پارچه خیس رو صورت و پاهاشون بذارن واقعا سخته.
امروز بچه ها خوب بودن دیگه خداروشکر . ولی وقتی با دخترخاله صحبت کردم غم تو صداش بود میگفت خسته شده، میگفت روی خوش زندگی رو نمیبینه، همش از مشکلی به مشکل دیگه میره،.
شوهر و بچه های خوب داره، کار خوب داره، خونه خوب داره ولی از هیچ کدوم نمیتونه لذت ببره، یعنی مشکلات فرصت لذت بهش نمیدن. خیلی دلم براش سوخت. کاش کاری از دستم بر میومد. دلم میخواد بخنده، از ته دل، دلم میخواد مشکلاتش در حد انتخاب مدرسه واسه جوجه یک یا گیر نیومدن کفش دلخواهش برای جوجه کوچولو ۲ باشه، یا خستگیهاش از شیطنت جوجهها باشه نه چیز دیگه.
خدایا میشه دوباره یه معجزه کنی براش؟
فکر نکنین اینترنت وصل شد دیگه وقت نمیکنم بنویسم. نه...انقدر این مدت سرم شلوغ بود که به هیچ کاری نرسیدم. چندبار اومدم بنویسم ولی نصفه و نیمه موند واسه همین منتشر نکردم.
امروز شنبه هست و ۱۵ روز میشه که صبح ساعت ۶ و ربع شایدم زودتر بیدار شدم و حداقل روزی ۱۰ ساعت بیرون از خونه بودم، بعضی روزا هم بیشتر.
واقعا حس میکنم خستگی تو تنم هست و با خواب شب رفع نمیشه، مرخصی هم که....
پنج شنبه بعد از کلی بدو بدو رسیدم خونه و آماده شدم واسه عروسی دوست جان.
رفتیم عروسی...فکرشم نمیکردم انقدر خلوت باشه عروسیشون.
خانواده عروس و داماد برخلاف خود عروس و داماد خیلی مذهبی هستن و اونا عروسی رو جدا گرفتن. ما قسمت زنونه بودیم و کلا شاید ۷۰ نفر نهایتا خانوما بودن و به غیر از هفت هشت تا از فامیلای خودشون و ما پنج نفر بقیه همه سن بالا بودن.
به عروس و داماد که به نظر میومد خیلی خوش گذشت. کلا استرس نداشتن چون مهمونا کم بودن و راحت همه چیز تحت کنترل بود و تا تونستن دوتا رقصیدن و رقصیدن و عکس گرفتن.
ما هم کلی با عروس و داماد مسخره بازی درآوردیم و صدتا سلفی با ژست های خندهدار گرفتیم. ساعت ۲ بود که از باغ اومدیم بیرون. من با یه کفش پاشنه دار، با جوراب شلواری نازک که شلوارم با خودم نبرده بودم رفتم سمت ماشین. تازه فهمیدیم چقدر سررررده. رسما میلرزیدم. به ماشین که رسیدم دیدم چون هوا سرد بوده و وقتی اومدم داخل ماشین گرم بوده روی شیشه قطرات آب نشسته و نصفه نیمه یخ زده بودن. ماشین رو روشن کردم ولی مگه گرم میشد. گرم کن شیشه کاری نمیکرد، برف پاک کن رو زدم اما بدتر شد. خلاصه که یه کوچولو اون پایین شیشه جلو پاک شد و من دولا دولا رانندگی کردم تا وسطای راه، بدون دید از شیشه عقب و آیینه ها. همش میگفتم خدایا نصفه شبی طوری نشه، نه لباسم مناسبه نه هیچ مدرکی همراهمه.
با سلام و صلوات رسیدم خونه و چسبیدم به شوفاژ.
کم کم که یخم باز شدم خوابم برد. حدود ساعت ۳. و حدود ۷ صبح بیدار شدم برم مدرسه.
یه سری از دوستام برای دانش آموزا ورکشاپ برگزار کردن و از منم خواسته بودن برم کمک.
رفتم مدرسه و دیدم ۱۵۰ تا دانش آموز هستن با ۵ تا کارگاه. تو هر کارگاه ۲۴ نفر بودن و منو هم گذاشتن تو یکی از کارگاه ها.
۲۴ تا دانشآموز ۱۳،۱۴ ساله اومدن و با منی که از خواب چشمام میسوخت. شروع کردم. همون موقع کلی مرد گنده اومدن تو کلاس. گفتن از اداره اومدن بازدید. شانس من بود دیگه. اولین کارگاه من رو انتخاب کرده بودن. از بس داد زدم سر بچه ها این کار رو کنید، اون کار کنید، روش این بازی اینطوریه، صدام در نمیومد دیگه. تا ساعت ۱۳ ادامه داشت، ولم میکردن همونجا رو یکی از میزا خوابم می برد.
خواستم خدافظی کنم که گفتن بیا ناهارم بخور و برو. ناهار خوردن همانا و مجبور شدن به ارائه انواع نمره و گزارش کارگاه ها هم همانا، ساعت ۳ ظهر رسیدم خونه و مستقیم خوابیدم. وقتی بیدارشدم هوا تاریک بود. بدنم هم گرفته بود. من واقعا به خواب ظهر عادت ندارم و بهم نمیسازه وقتی هم مجبور میشم بخوابم بعدش بدن درد میگیرم و بیحوصله میشم. تا شب خودم رو با دیدن سریال this is us سرگرم کردم و دوباره خوابیدم تا صبح.
این هفته هم به شدت سرم شلوغه. دلم برای جوجههای دخترخاله هم تنگ شده ولی وقت ندارم برم ببینمشون. خرید لازمم هستم. کار بانکی هم دارم. همش با هم با یه روز مرخصی حل میشه ها ولی کو.. من که دیگه روم نمیشه مرخصی بگیرم حتی اگه بهم بدن
سه شبه خواب می بینم و موضوع خواب هام یکیه. آتش سوزی!
شب اول دیدم از بالای یه ساختمون چند طبقه دود و شعلههای آتش میاد بالا، خیلی شدید بود منم تو ساختمون رو به روییش بودم و فاصله ام خیلی زیاد نبود، جالبیش اینه که من یه همچین تجربهای داشتم قبلا و تو خواب میفهمیدم که دارم خواب میبینم و به خودم میگفتم چون اون تجربه رو داری الان داری خوابش رو می بینی و همزمان در جریان داستان خوابم هم حرکت میکردم، بعضی از فامیلها کنارم بودن که میگفتم بیاین بریم یه جا دیگه، خطرناکه . سعی داشتم همه رو جمع کنم ببرم یه جای امن.
شب دوم فقط یادم میاد آتش سوزی بود دوباره و وقتی بیدار شدم ناخودگاه گفتم همه چی داشت میسوخت.
شب سوم یعنی دیشب خواب دیدم با ماشین خودم تو خیابون بودم، خیابونا آشنا نبود بیشتر شبیه جاده بود تا خیابون و دوطرف داشت میسوخت ،منم تو ماشین نشسته بودم، آتش نشان ها هم داشتن با کف و پودر و آب، آتشها رو خاموش میکردن، دور تا دورم رو زمین سفید بود و تو هوا دود بود.
حس کردم باید برم وگرنه یه بلایی سرم میاد. اومدم حرکت کنم یکی از همکارای قدیمم اومد سوار ماشین شد،از بین آتشها فرار کرده بود گفت برو فقط، یه کم جلوتر دخترخاله و شوهرش رو دیدم و اونا هم سوار شدن،نمیدونستیم کجا بریم همه جا دود بود و آتش، تو ماشین بودیم که یهو کلی کف و پودر ماشینهای آتش نشانی با فشار خورد به ماشینمون، نزدیک بود چپ بشیم، سریع حرکت کردم، نقشه رو روی گوشی باز کرده بودم، میگفتن خیابونایی که داره میسوزه رنگش طوسی شده، دور و بر من همش طوسی بود، داشتیم سعی میکردیم یه راه پیدا کنیم که از اون حجم طوسی خارج بشیم که بیدار شدم. استرس نداشتم تو خواب فقط داشتم تلاش میکردم بدون هیچ ترس و اضطرابی، جالب بود برام.
نمیدونم تعبیرش چیه. گوگل هم ندارم
خدا به خیر بگذرونه،
ذهن من خیلی دوست داره برنامه ریزی کنه. فلو چارت بکشه، پلن B و C و...بریزه برای هرررکاری.
مثلا تصمیم میگیرم فردا برم اداره بیمه و مجبورم فردا ۱ ساعت پاس بگیرم. ذهنم شروع میکنه....
خب اول کی برم بهتره؟ آخر وقت ساعت ۱۲ و نیم اینا
بیمه دقیقا کجاست(مورد بوده حتی رو نقشه هم مکانش رو پین کردم یه وقت قاطی نکنم)با چه وسیله ای برم؟ خیابان x با حجم ترافیک اون موقع همون اتوبوس بهتره
مدارک چی باید ببرم؟ چی ببرم شاید گیر الکی دادن و اونم خواستن؟
احتمالا ساعت ۲ کارم تمام میشه، خب خریدی،کار دیگه ای اون طرفا نداشتم که اون ساعت بتونم انجام بدم؟
خب حالا رفتم پاس بهم ندادن چی؟
پاس گرفتم و رفتم بیمه مسئولش نبود چی؟ برگردم سرکار؟ کار خاص دیگه ای دارم که از پاسم استفاده بهینه کنم؟
کی پاس بگیرم که احتمالا رد شدنش کمتر باشه؟ اول صبح؟ همون موقع که میخوام برم؟
و....
خب این فقط برای یه کار ساده بیمه ای بود که شما حدیث مفصل بخوانید از این مجمل.
خب حالا میرسیم به وقتی که اتفاقی میوفته که در برنامه ریزیها و پلن هام نبوده، مثلا در همین مثال بیمه، رفتم اونجا و دیدم درب ساختمون بسته هست!!! چرا؟ چون اداره منتقل شده یه خیابون دیگه که نیم ساعت با اون جا فاصله داره. برم دیر میشه احتمالا، نرم، خب الکی اومدم تا اینجا و بازم یه روز دیگه باید وقت بذارم،کارمم عقب میوفته.
اون وقت هست که قاطی میکنم و نمیتونم در لحظه تصمیم بگیرم و نیاز دارم یکی کمکم کنه. اصلا ذهنم قفل میشه و وقتی یکی بهم میگه :"خب فکر کن مثلا اومده بودی مسئولش نبود چی میشد؟ یا مثلا حالا برو تا اونجا شاید به موقع رسیدی و کارت انجام شد و فوقش هم نشد یه روز دیگه دوباره یه ساعت پاس میگیری مگه چیه؟" انگار پیچیدهترین مسئله قرن رو برام حل میکنه.
من تو اون شرایط حس و حال کسی رو پیدا میکنم که وایساده لبه پرتگاه بهش یه مسئله سخت ریاضی میدن میگن ۳۰ ثانیه وقت داری ذهنی حلش کنی وگرنه هُلت میدیدم پایین. همینقدر تو اضطرار و همینقدر ناتوان تو حل کردن میشم.
خب حالا الان تو همین شرایطم. اینترنتی که فکر میکردم برای آروم شدن شرایط قطع کردن و نهایتا سه روز قطع هست، با عادی شدن شرایط هم وصل نشده، هیچ کس هم هیچ توضیحی نمیده، یه عده هم که اینترنت مضخرف ملی از دهنشون نمیوفته منم واقعا فلج میشم بدون نت هم تو محل کار یک که بهش میگم اداره، هم تو محل کار دو که بهش میگم موسسه گل و بلبل، توی موسسه گل وبلبل که من عملا بدون نت توجیهی نداره که بمونم چون کار خاصی نمیتونم بکنم.
یه لحظه این میاد تو ذهنم که دیگه وصل نمیشه و با موسسه گل و بلبل خدافظی میکنم.
یه لحظه میگم شاید یک هفته یا یک ماه دیگه وصل میشه که من اعصابم خط خطی میشه تا اون موقع.
اصن نکنه وصل بشه ولی با کلی ف،ی،ل،تراسیون که بازم دهنم سرویسه هر دوجا
و الانه که یکی هولم بده تو پرتگاه...
تو این گیر و دار هم دوستم زنگیده پنجشنبه عروسیشه و حتما باید برم و همون موقع که داشت پشت تلفن صحبت میکردم من داشتم فکر میکردم لباس مناسب این فصلم کفش نداره منم تا پنجشنبه دو شیفت سرکارم جز فردا، یعنی فردا حتما روز خریده.
خدایااااا پلیز منو انقدر تو شرایط پیشبینی نشده نذار، من طاقت و توانشو ندارم، یا کمکم کن درست بشم انقدر عذاب نکشم از اتفاقای یهویی
صبح روز جمعه هست. ساعتی که خیلیها تازه از خواب بیدار میشن امروز ولی من سه ساعت و نیم هست که رسیدم محل برگزاری کورس پزشکی و مشغول کار هستم. البته تایم سخنرانیها فقط باید حضور داشته باشم و کار خاصی ندارم و واسه همینه که الان از توی سالن کنفرانس دارم پست میذارم.
این هفتهای که گذشت فقط صبح تا ظهر ساعت ۲ سرکار بودم و همه کارهای شیفت بعد از ظهرم تعطیل شده بود و این یعنی خواب ظهر برای من
خلاصه که از تعطیلات نوروز تا الان همچین هفتهی بخور و بخوابی نداشتم.
حالا که جمعه هم سرکارم خیلی داره بهم فشار میاد،عادت کرده بودم به تعطیلی
خب دارم میرم سمت غر زدن...بسه دیگه
از معجزهای که دیدم بگم.... ۱۵ روز پیش حادثهای برای جوجه ۵ ساله دخترخالهام اتفاق افتاد، ما توی شهر کوچیکی بودیم که ۷ ساعت با شهر خودمون فاصله داشت. ساعت ۸ شب بود و باید سریع میرفتیم بیمارستان. اونجا رو بلد نبودیم ، ما رو راهنمایی کرد به سمت درمانگاه، رفتیم و پرستار اونجا خیلی ترسید گفت بهترین کار اینه که برید بیمارستان شهر خودتون، ما همه رو با این شرایط میفرستیم همون شهر، اینجا که بیمارستان نداره، نزدیکترین بیمارستان هم نیم ساعت با این شهر فاصله داره ولی بازم خیلی تخصصی نیست.
جوجه یه بیماری خاصی هم داره که هر دارویی رو نمیتونه بگیره و ما اینو به همه پرسنل درمانی اونجا گفتیم.
رفتیم بیمارستان نزدیک. دارو دادن، شرایط رو استیبل کردن و اونا هم گفتن سریع برین شهر خودتون پیش متخصص.
با چه حالی برگشتیم شهرمون، با کلی ترس و نگرانی...
متخصص تو شهر خودمون گفته بود اول اینکه اونجا برای استیبل کردن شرایط دارویی دادن که با بیماری جوجه تداخل داره و خدا رحم کرده که تو این مدت و تو جاده اتفاقی نیوفتاده براش و بعد اینکه طول بهبودی کامل که مشخص نیست ولی تا ۳ هفته احتمال هرچیزی هست و هر روز باید ویزیت بشه و بررسی بشه که شرایط بدی پیش نیاد.
این جوجه عشق منه، اولین نوزادی که تو عمرم بغل کردم خودش بود، از زمانی که تو دل مامانش بود کنارش بودم. لحظه لحظه بزرگ شدنش رو از نزدیک دیدم و منم باهاش بزرگ شدم،عاشق شدم.
دو روز گذشته بود، هر لحظهای که بهش فکر کردم از ناراحتیش گریهام گرفت. شبی که مامانش گفت دکتر گفته سه هفته معلوم نیس چی میشه قلبم درد گرفت، گفتم خدایا نذر میکنم و از همین الان نذرم رو ادا میکنم ولی فقط معجزه میخوام، خوب بشه، نمیگم چطوری فقط معجزه کن که کامل خوب بشه و اتفاق بدی نیوفته.
یک هفته بعد از این ویزیت ، دکتر دیگه ای ویزیتش کرده بود، پرسیده بود کی این اتفاق افتاده؟ گفتن هفته پیش، دکتر با تعجب گفته این بهبودی مربوط به دو هفته هست مطمئن هستید؟؟!
ما واقعا معجزه رو دیدم دیشب بعد از ۱۵ روز جوجه خوشحال بود تو مهمونی بازی میکرد بالا و پایین میپرید و هیچ مشکلی نداشت، تقریبا میشه گفت خوب شده و فقط اسکارها مونده که اونم خوب میشه.
نمیگم خدا بخاطر نذر و دعای من معجزه کرد چون من تنها نبودم همه نگران بودیم و دست به دعا. ولی خوشحالم و شکرگزار که این معجزه اتفاق افتاد.
امیدوارم هیچ بچهای مریض نباشه و لبخند همیشه رو لب همه به خصوص بچهها باشه.
خدایا شکرت
امروز پنجشنبه هست و من دیروز بعد از رفع و رجوع کردن تمام اتفاقهای ناگواری که برای دستگاهها افتاد بخاطر یه اتصالی برق و جرقه زدن سیمها تو بارندگی، لحظات آخر ساعت اداری تونستم مرخصی بگیرم.
مرخصیام برای شرکت توی یه کورس پزشکی به عنوان کادر اجرایی بود.
الان از توی این کورس صدای من رو میشنوید.
هر سه ماه یکبار این کورس برای رزیدنتها و متخصصها برگزار میشه تا مثلا اطلاعاتشون تو ارزیابی و مدیریت و درمان بیمار بدحال بیشتر بشه.
سه سال هست که شغلم منو در ارتباط با کادر درمان قرار داده و چی بگم از این رویارویی با پزشک و پرستار و بیمار و بیمارستان؟
راستش من هنوز هم فکر میکنم شریفترین و شاید پرفایدهترین شغل برای دنیا و آخرت پزشکی و پرستاری باشه.
آماااا... این انسان دوپا میتونه شریفترین شغل رو به پست ترین تلاش یه انسان تبدیل کنه، با اخلاقش با تصمیماتش با انتخاب هدفهاش.
خلاصه اینکه کم ندیدم چیزایی که اشکم رو درآورد و عصبیام کرده.
حالا من بعد از ده دوازده دوره شرکت تو این کورس(شایدم بیشتر،درست یادم نیست) به عنوان کادر اجرایی و گذروندن ده دوازده تا پنجشنبه و جمعه از صبح تا عصر امیدوارم حداقل دوتا پزشک از این همه تلاش و هزینه استفاده کرده باشن و بتونن جون بیمارای بیشتری رو نجات بدن.
برم هفت ساعت باقی مونده از کورس امروز رو بگذرونم.
این روزا خیلی استرس دارم، استرس بیماری بابا، گرونی، حرفای که تو محل کار میزنن و مجبورم جواب بدم و میدونم اصلا این حرفا نباید به زبون بیاد، چمیدونم شایدم باید بیاد، استرس اینکه مرخصیهام زیاد شده ولی بازم مجبورم مرخصی بگیرم واسه کارهام، بدم میاد از کاری که روزهای پنجشنبه هم تعطیل نیست و برای هر ریزه کاری مجبوریم مرخصی بگیریم، ولی نمیفهمم چرا مسئولم مرخصی نمیره تا یه کم از عذاب وجدانم کم بشه، پشت سر هم من فقط دارم مرخصی میگیرم یه روز مسموم شدم،دو روز مسافرت، یه روز واسه کار، دوباره یه روز واسه کار.
استرس دیگهام دوباره مربوط به محل کارمه، این جایی که من هستم نسبت به زیرمجموعههای دیگه کارش سبکتره حالا یه مدته رییس این مجموعه ما فرمودن کار شما مهندس عزیز کمه بیا فلان قسمت هم کار کن، زورم میگیره برای اینکه درآمد خودش بیشتر باشه واسه اون قسمت نیرو نمیگیره و میخواد از ما استفاده کنه.
هرچند به رییس اعظم گفتیم و اونم گفت حق همچین کاری ندارن ولی حالا اگه ربع ساعت بیکار بشم تو روز هم استرس دارم هم عذاب وجدان.
اه این چه کاریه من دارم؟! بقیه هم از این استرسهای شغلی دارن یعنی؟
البته میدونم باید واسه استرس هام برم پیش دکتر ولی هی امروز و فردا میکنم.
میگم استرس واقعا استرس هستا، دل و رودهام میپیچه و انگار داخل بدنم رو ویبره میره.
حالا از شانس منه، یا از این همه انرژی منفی بابت استرسهام هست نمیدونم ولی هرررررر روزی که فرداش میخوام مرخصی بگیرم یه اتفاق گنده میوفته که بدجور درگیر میشیم و همش ممکنه رفع و رجوع کردن ش طولانی بشه و تا لحظه اخرِ ساعت کاری نمیدونم میتونم فردا نرم سرکار یا نه، لعنت بهش.
سه شنبه ۲۸ آبان ۹۸
سه روز بدون اینترنت گذشت... بدون این.ستا.گرا.م بدون شبکههای اجتماعی و برای من یه سختی دیگه هم داشت. من هر روز بالای بیستبار تو گوگل یا یوتیوب سرچ میکردم، در مورد کارم و مشکلاتی که پیش میومد، درمورد خوراکیها، درمورد طرز پخت غذاها، نقد فیلمهایی که میدیدم، موزیک ها رو هم خیلی وقت بود که دانلود نمیکردم و از اپها آنلاین گوش میدادم.
حالا تو این سه روز با اینکه سایتهای داخلی باز بود اما چون آدرس سایتها رو بلد نبود بازم به گوگل نیاز داشتم و کلی دردسر کشیدم تا مثلا آدرس سایت یه بانک رو پیدا کنم.