ناگفته های ذهن من

ذهنم اغلب وراجی میکنه...زبانم ازش کم میاره ولی انگشتام گاهی از پسش برمیاد ...

ناگفته های ذهن من

ذهنم اغلب وراجی میکنه...زبانم ازش کم میاره ولی انگشتام گاهی از پسش برمیاد ...

معجزه برای جوجه

صبح روز جمعه هست. ساعتی که خیلی‌ها تازه از خواب بیدار میشن امروز ولی من سه ساعت و نیم هست که رسیدم محل برگزاری کورس پزشکی و مشغول کار هستم. البته تایم سخنرانی‌ها فقط باید حضور داشته باشم و کار خاصی ندارم و واسه همینه که الان از توی سالن کنفرانس دارم پست میذارم.

این هفته‌ای که گذشت فقط صبح تا ظهر ساعت ۲ سرکار بودم و همه کارهای شیفت بعد از ظهرم تعطیل شده بود و این یعنی خواب ظهر برای من

خلاصه که از تعطیلات نوروز تا الان همچین هفته‌‌ی بخور و بخوابی نداشتم.

حالا که جمعه هم سرکارم خیلی داره بهم فشار میاد،عادت کرده بودم به تعطیلی

خب دارم میرم سمت غر زدن...بسه دیگه

از معجزه‌ای که دیدم بگم.... ۱۵ روز پیش حادثه‌ای برای جوجه ۵ ساله دخترخاله‌ام اتفاق افتاد، ما توی شهر کوچیکی بودیم که ۷ ساعت با شهر خودمون فاصله داشت. ساعت ۸ شب بود و باید سریع میرفتیم بیمارستان. اونجا رو بلد نبودیم ، ما رو راهنمایی کرد به سمت درمانگاه، رفتیم و پرستار اونجا خیلی ترسید گفت بهترین کار اینه که برید بیمارستان شهر خودتون، ما همه رو با این شرایط میفرستیم همون شهر، اینجا که بیمارستان نداره، نزدیک‌ترین بیمارستان هم نیم ساعت با این شهر فاصله داره ولی بازم خیلی تخصصی نیست.

جوجه یه بیماری خاصی هم داره که هر دارویی رو نمیتونه بگیره و ما اینو به همه پرسنل درمانی اونجا گفتیم.

رفتیم بیمارستان نزدیک. دارو دادن، شرایط رو استیبل کردن و اونا هم گفتن سریع برین شهر خودتون پیش متخصص.

با چه حالی برگشتیم شهرمون، با کلی ترس و نگرانی...

متخصص تو شهر خودمون گفته بود اول اینکه اونجا برای استیبل کردن شرایط دارویی دادن که با بیماری جوجه تداخل داره و خدا رحم کرده که تو این مدت و تو جاده اتفاقی نیوفتاده براش و بعد اینکه طول بهبودی کامل که مشخص نیست ولی تا ۳ هفته احتمال هرچیزی هست و هر روز باید ویزیت بشه و بررسی بشه که شرایط بدی پیش نیاد.

این جوجه عشق منه، اولین نوزادی که تو عمرم بغل کردم خودش بود، از زمانی که تو دل مامانش بود کنارش بودم. لحظه لحظه بزرگ شدنش رو از نزدیک دیدم و منم باهاش بزرگ شدم،عاشق شدم.

دو روز گذشته بود، هر لحظه‌ای که بهش فکر کردم  از ناراحتیش گریه‌ام گرفت. شبی که مامانش گفت دکتر گفته سه هفته معلوم نیس چی‌ میشه قلبم درد گرفت، گفتم خدایا نذر میکنم و از همین الان نذرم رو ادا میکنم ولی فقط معجزه میخوام، خوب بشه، نمیگم چطوری فقط معجزه کن که کامل خوب بشه و اتفاق بدی نیوفته.

یک هفته بعد از این ویزیت ، دکتر دیگه ای ویزیتش کرده بود، پرسیده بود کی این اتفاق افتاده؟ گفتن هفته پیش، دکتر با تعجب گفته این بهبودی مربوط به دو هفته  هست مطمئن هستید؟؟!

ما واقعا معجزه رو دیدم دیشب بعد از ۱۵ روز جوجه خوشحال بود تو مهمونی بازی میکرد بالا و پایین میپرید و هیچ مشکلی نداشت، تقریبا میشه گفت خوب شده و فقط اسکارها مونده که اونم خوب میشه.

نمیگم خدا بخاطر نذر و دعای من معجزه کرد چون من تنها نبودم همه نگران بودیم و دست به دعا. ولی خوشحالم و شکرگزار که این معجزه اتفاق افتاد.


امیدوارم هیچ بچه‌ای مریض نباشه و لبخند همیشه رو لب همه به خصوص بچه‌ها باشه.

خدایا شکرت 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد