شده فکر کنین از یکی بدتون میاد، مرگ و زندگیشبراتون فرقی نداره ولی بعد از چندسال بفهمین اشتباه فکر میکردین، بفهمین سه سال به خودتون دروغ میگفتین؟
بحث عشقی و شکست عشقی و این روابط نیست. بحث یه نفره که فکر میکردم بخاطر تمام کارهای بی منطقش بخاطر حرفای بدش ازش بدم میاد ولی نسبت خونی با من داره، سه سال پیش اینو به زبون آوردم که از مرگش ناراحت نمیشم تازه شاید خوشحالم بشم، چون بلند اینو گفتم فکر میکردم باور قلبیمه، البته وقتی این حرف رو زدم خودش نبود و خبر نداره هنوزم. ولی اطرافیانم دیگه هیچی نگفتن، شاید باور کردن حرفمو.
ولی امروز...
امروز خبر فوت یه نفر رو تو اداره شنیدم که داشتن در مورد نحوه فوتش میگفتن بدون اسم فقط با مشخصاتش، دوساعت پیش اتفاق افتاده بود و عجیب مشخصاتش با اون کسی که من فکر میکردم ازش متنفرم یکی بود. مردم و زنده شدم.
تو اداره زدم زیر گریه، دنبال یه بهونه بودم تا باهاش تماس بگیرم، تا خیالم راحت بشه که زنده هست و از حالم به شدت متعجب بودم و دقیقا تو اون لحظه تموم بهونه های دنیا ته کشیده بودن.
ولی من زنگ زدم بهش، وقتی صداش رو شنیدم انگار بار صد کیلویی از رو دوشم برداشتن، که هستش که سالمه، یه سوال الکی پرسیدم که احتمالا به عقلمم شک کرد ولی راحت شدم.
هنوز بغض و اشک دارم، هنوز تو بُهت هستم که چرا سه سال به خودم دروغ گفتم، اون بزرگترِ منه، هم خون منه،یه انسانه، چطور میتونم ازش متنفرم باشم؟! چطور میتونم نسبت به بودن یا نبودنش بی تفاوت باشم؟! من فقط میتونم از کاراش ناراحت باشم.
خدایا منو ببخش، کمکم کن مشکلاتم رو باهاش حل کنم. اشتباه کردم باید جبرانش کنم، حتی دل فامیلام که اون روز کذایی بهشون گفتم از مرگ عزیزشون ناراحت نمیشم رو هم شکستم باید اونم جبران کنم.
خدایا فرصتش رو بهم بده