ناگفته های ذهن من

ذهنم اغلب وراجی میکنه...زبانم ازش کم میاره ولی انگشتام گاهی از پسش برمیاد ...

ناگفته های ذهن من

ذهنم اغلب وراجی میکنه...زبانم ازش کم میاره ولی انگشتام گاهی از پسش برمیاد ...

دریاب وقت و دریاب

امروز همش دلم میخواد بنویسم. چندماهه جرات نکردم دفتر خاطراتمو باز کنم، اصن یه دلیل اینکه دارم اینجا می نویسم همینه، دلم نمیخواد سمت اون دفتر برم، نوشته های آخرم یکی درمیون جرقه‌های امید بودن و خاموش شدنشون.


خستمه، خستگی روحی، از نوشته های توی وبلاگم هم مشخصه. من دارم دور خودم میچرخم، دارم تقلا میکنم ولی تلاش‌نمیکنم، چون اراده ندارم، چون نمیدونم درد واقعیم چیه.

من میدونم باید تغییر کنم، شیوه زندگیم باید تغییر کنه، جاده ای که باید توش قدم بگذارم رو هم می بینم ولی حرکت نمیکنم، از خودم خسته شدم، ناراحتم خدا هم ازم ناراحته، چندبار عهد بستم باهاش اما نتونستم، ازش کمک خواستم ولی خودم یه قدمم بر نداشتم، منتظر یه نشونه برای حرکت موندم  آخه ۹ سال پیش هم تو چنین وضعیتی بودم، راه درست رو میدیدم ولی میگفتم من عمرا نمیتونم پا تو این راه بذارم، چون برام سخته چون از اینجایی که هستم دارم مسیر سختشو می بینم، برام یه کار غیر ممکن بود ولی ۴ سال بعدش یه نشونه برام فرستاد، یه کسی که هولم داد تو اون راه گفت یه کم بری جلو می بینی سخت نیست چون هدفت بزرگتره، هدفم رو نشونم داد که اون راه برام آسون شد.


 ولی الان چندساله منتظر نشونه ام و ندیدم، حس میکنم نشونه هم ببینم دیگه فایده نداره وگرنه برای خدا که کاری نداره و حتما دلش میخواد منم تو جاده درست قدم بگذارم.

من اگه قدم تو این جاده بگذارم و آهسته ولی پیوسته برم، وسطش کم نیارم تقریبا به همه چیزی که میخوام می رسم.

رو زها،ماه ها،سال‌ها مناسبت ها، موعدها دارن میان و میرن و من زل زدم به اول جاده پام تکون نمیخوره، گاهی یه قدم میرم جلو ولی بازم برمیگردم سرجام تا ته جاده رو می بینم ولی در خودم اراده پیمایشش رو نمی بینم.

از ایستادن و دیدن جاده خسته شدم ولی پای برگشتن هم ندارم.

روی کمک خواستن از کسی رو هم ندارم چون میترسم کمکم کنن و باز نتونم و روسیاه تر بشم.

امشب... امان از امروز و امشب... امشب یه نفر که نصفه و نیمه دردم رو میدونه گفت من از حافظ خواستم جوابت رو بده دیوان حافظ رو باز کردم این غزل اومد و شرمندم کرد، خرابم کرد، 


دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد
 
خاک وجود ما را از آب دیده گل کن
ویرانسرای دل را گاه عمارت آمد
 
این شرح بی‌نهایت کز زلف یار گفتند
حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد
 
عیبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود
کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد
 
امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان
کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد
 
بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است
همت نگر که موری با آن حقارت آمد
 
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار
کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد
 
آلوده‌ای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه
کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
 
دریاست مجلس او دریاب وقت و در یاب
هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد

مردم و زنده شدم

شده فکر کنین از یکی بدتون میاد، مرگ و زندگیش‌براتون فرقی‌ نداره ولی بعد از چندسال بفهمین اشتباه فکر میکردین، بفهمین سه سال به خودتون دروغ میگفتین؟


بحث عشقی و شکست عشقی و این روابط نیست. بحث یه نفره که فکر میکردم بخاطر تمام کارهای بی منطقش بخاطر حرفای بدش ازش بدم میاد ولی نسبت خونی با من داره، سه سال پیش اینو به زبون آوردم که از مرگش ناراحت نمیشم تازه شاید خوشحالم بشم، چون بلند اینو گفتم فکر میکردم باور قلبیمه، البته وقتی این حرف رو زدم خودش نبود و خبر نداره هنوزم. ولی اطرافیانم دیگه هیچی نگفتن، شاید باور کردن حرفمو.

ولی امروز...

امروز خبر فوت یه نفر رو تو اداره شنیدم که داشتن در مورد نحوه فوتش میگفتن بدون اسم فقط با مشخصاتش، دوساعت پیش اتفاق افتاده بود و عجیب مشخصاتش با اون کسی که من فکر میکردم ازش متنفرم یکی بود. مردم و زنده شدم.

تو اداره زدم زیر گریه، دنبال یه بهونه بودم تا باهاش تماس بگیرم، تا خیالم راحت بشه که زنده‌ هست و از حالم به شدت متعجب بودم و دقیقا تو اون لحظه تموم بهونه های دنیا ته کشیده بودن.


ولی من زنگ زدم بهش، وقتی صداش رو شنیدم انگار بار صد کیلویی از رو دوشم برداشتن، که هستش که سالمه، یه سوال الکی پرسیدم که احتمالا به عقلمم شک کرد ولی راحت شدم.

هنوز بغض و اشک دارم، هنوز تو بُهت هستم که چرا سه سال به خودم دروغ گفتم، اون بزرگترِ منه، هم خون منه،یه انسانه، چطور میتونم ازش متنفرم باشم؟! چطور میتونم نسبت به بودن یا نبودنش بی تفاوت باشم؟! من فقط میتونم از کاراش ناراحت باشم.

خدایا منو ببخش، کمکم کن مشکلاتم رو باهاش حل کنم. اشتباه کردم باید جبرانش کنم، حتی دل فامیلام که اون روز کذایی بهشون گفتم از مرگ عزیزشون ناراحت نمیشم رو هم شکستم باید اونم جبران کنم.

خدایا فرصتش رو بهم بده

اعتراف

امروز میخوام اعتراف کنم، برای خودم که شاید بتونم بعضی هاش رو درست کنم.


من تو زندگیم خیلی میترسم، تو یه روز برای هرکار عادی که خیلی ها روتین و بدون فکر کردن انجام میدن من میترسم.

از هرکاری که نتونم پیش بینیش کنم میترسم، الان که اینا رو می نویسم دلم میخواد بشینم زار زار به حال خودم گریه کنم ولی حیف که دورم کلی آدم هست، من حتی اگه تعریف یک کتاب رو از صدنفر که قبولشون دارم بشنوم تا خلاصه اون کتاب رو نخونم و فضای کلی کتاب دستم نیاد نمیتونم بخونمش. سالهاست فیلم های سینمایی که نگاه میکنم بعد از گذشتن نیم ساعت از فیلم میرم آخر داستانش رو تو گوگل سرچ میکنم و میخونم و بعد بقیه فیلم رو می بینم. سریال ها رو وقتی نگاه میکنم که بدونم چند قسمت رو دارم و هرجا خودم بخوام میتونم استاپ کنم نه اینکه بذارم جای حساس داستان اون قسمت تمام بشه.

من از قرار گرفتن تو شرایط بی خبری و بلاتکلیفی متنفرم، می ترسم، به هم میریزم و بد اخلاق میشم و ...

الان من تو یکی از همین شرایط بغرنجم هستم. نمیدونم قراره چی بشه، کسی که کارمون گیرش هست لج کرده و حرف نمیزنه چون مقداری گند زده  و فهمیده که اشتباه کرده و با سابقه ای که داره ممکنه گند بزرگتری  بزنه تو ماحصل چندین سال ما، بقیه اما ریلکسن، ناراحت هستن اما میگن فوقش این کار تمام میشه و نهایتا یه کار دیگه رو شروع میکنیم ولی من میترسم، بدترین شرایطی که میشه اتفاق بیوفته جلو چشممه و نمیتونم هیچ کاری کنم. قفل شدم.

انقدر این فردی که مارو مضحکه خودش کرده برام بی ارزش هست و کارش پست و بچه‌گانه هست که حتی دلم نمیخواد دعا کنم شرایط درست بشه، یعنی روم نمیشه بگم خدایا بچه بازی های طرف رو تموم بشه لطفا.


تو بد شرایطی هستم، یعنی هستیم ولی من دارم داغون میشم بخاطر ضعف‌های خودم...

دلم میخواد یهو برم به شش ماه بعد که همه این مسخره بازیا و عواقبش تمام شده باشه و هر اتفاقی قراره بیوفته افتاده باشه، حتی اگه همه چیز تمام شده باشه با بربادرفتن ماحصل همه تلاشها...


خسته ام... ولی ذهنم یه لحظه منو ول نمیکنه...

کاش زودتر این روزا میگذشت، کاش بازم همدن آرامش نصفه و نیمه میومد...

دلم میخواد...

تا حالا فکر کردین از انجام چه کاری از ته دل لذت می‌برین؟

اول یه خاطره جالب تعریف کنم.

ترم ۲ دانشگاه بودیم، سر یکی از کلاس‌های خسته کننده، عمومی با دوستم که چندسال کارگاه های روانشناسی میرفت نشسته بودیم و چرت می زدیم که گفت بیا یه تست روانشناسی بگیرم ازت.

گفت که من یه سری سوال مینویسم تو جواب بده و بعد درموردش صحبت میکنیم.

سوال ها اینطوری بود که یه موقعیت رو توصیف میکرد و با توجه به اون موقعیت یه سوال می پرسید.

یکی از سوال ها این بود که اگر قرار بود شغلی انتخاب کنی که درآمد و موقعیت اجتماعی اون کار  و دانش  و تخصص و مدرکت برای اون کار  مهم نباشه چی رو انتخاب میکنی؟ من خیلی به این سوال فکر کردم و نوشتم مربی مهد کودک!!


این اتفاق مال چندین سال پیش هست‌،چند وقت پیش دوستم اینارو یادآوری کرد و برام خیلی هیجان انگیز بود، چون مربی یا معلم نشدم اما کارم تو موسسه گل و بلبل خیلی به مربی و کودک نزدیکه و واقعا اونجا از بس خوش میگذره بهم حس میکنم دقیقه هاش جز عمرم حساب نمیشه.


حالا امشب داشتم فکر میکردم "الان" دلم چه کارهایی میخواد، خدارو چه دیدین؟! شاید چندسال دیگه بهش رسیدم، اینجا مینویسم که یادم نره.


کاری که من خیلی خوشم میاد ازش تدوین فیلمه، ربطی به کارهای فعلیم و رشته‌ام هم نداره ولی خیلی دوستش دارم. موسیقی رو روی تکه تکه های فیلم گذاشتن، تغییر سرعت فیلم و موسیقی، هماهنگ کردن عکس‌ها و تکه‌های فیلم با موسیقی   اونم فیلم هایی که خودم گرفته باشم. یا ساخت تایم لپس.

چندین بار تا حالا این کارو کردم و نتیجه اش واقعا لذت بخش بوده اما قسمت سختش برای  گرفتن عکس و فیلمه، حس میکنم اصولش رو بلد نیستم و تو اطرافیانم هم کسی نیست اینکار رو خوب انجام بده. وقت کلاس رفتن هم فعلا ندارم.

اما دوست دارم در آینده نزدیک خیلی وقت رو اینکاربذارم برای دل خودم.


امیدوارم که بشه.


امروز جمعه هست و همین الان یهو چشمم به ساعتم افتاد...۱۴:۳۰ ...و من بازم جمعه سرکارم

حالا اگه خونه بودم یا زیر پتو داشتم فیلم می‌دیدم یا خواب بودم ولی الان در حال بدو بدو بین کارگاه های آموزشی هستم.

بعضی وقتا تعجب میکنم از حجم کارهایی که توی ۲۴ یا ۴۸ ساعت انجام میدم، یعنی باورم نمیشه این همه کار رو بشه تو این مدت انجام داد.

این پنج‌شنبه و جمعه هم همینطور بود.

دیروز صبح سرکار تو اداره دست تنها بودم و همکار نبودن، به غیر از تلفن‌های همیشگی، راه اندازی یک واحد جدید هم داشتیم...برق،شبکه،تلفن.... شات داون شدن یهویی یکی از سیستم ها و تعمیرات هم داشتم، موعد بک‌آپ گیری، کپی مستندات و اینجورکارهای دوره ای هم بود. 

تایم کاری تمام شد و رسیدم خونه، ناهار خوردیم ،برای استراحت یه چند دقیقه ای از سریال good doctor رو دیدم. بعدش آماده شدم برای مهمانی خونه خاله.

باید زودتر میرفتم خونه خاله‌ام، چون یه مقدار سنشون زیاده و فرزندی هم ندارن و برای تمیزکاری و مرتب کردن خونه‌شون ما دخترخاله ها میریم و دیروز نوبت من و خواهرم بود که بریم‌.

تا رسیدیم خونه خاله، بساط پذیرایی رو آماده کردیم و گفتیم خونه رو جارو بزنیم. جارو برقی رو روشن کردم، حس کردم مکش همیشگی رو نداره، اومدم کیسه رو چک کنم دیدم بلههههه، کیسه پر و سر ریز شده و کل محفظه هم پر از خاک و آشغاله. کیسه رو تعویض کردیم، محفظه رو با سختی خالی و تمیز کردیم و کل خونه رو جارو زدیم، گردگیری کردیم و جای یه سری وسایل رو عوض کردیم برای تنوع.

مهمان‌ها هم آمدن و من کلی با جوجه‌ها بازی کردم، یعنی جوری شده که مهمونی بدون بچه ها واقعا دیگه بهم خوش نمیگذره،حوصله‌ام سر میره.


تا آخر شب اونجا بودیم و بعد از رفتن مهمان‌ها فیلترجاروبرقی رو هم شستم و ظرف‌هارو هم جا دادم و رفتیم خونه.

وقتی رسیدم، لباس هام رو اتو کردم و بقیه سریالم رو دیدم و بعد هم بیهوش شدم.

ساعت ۶ صبح بیدار شدم، مامان رو بردم پیش دوستاش که صبحانه و دورهمی داشتن و خودم هم اومدم سالن همایش. و بدو بدوهای همایش رو شروع کردم.


از صبح تا الان اولین وقت آزادم هست و البته همایش تا ۵ بعدازظهر ادامه داره اما من کم کم دیکه دارم احساس خستگی میکنم.

دلم میخواد مقنعه رو دربیارم، موهام رو باز کنم و یه کم استراحت کنم.


اوه  بازم کارم دارن. من برم

خدایا شکرت بابت اینکه کار دارم که سرم شلوغ میشه و خسته میشم