ناگفته های ذهن من

ذهنم اغلب وراجی میکنه...زبانم ازش کم میاره ولی انگشتام گاهی از پسش برمیاد ...

ناگفته های ذهن من

ذهنم اغلب وراجی میکنه...زبانم ازش کم میاره ولی انگشتام گاهی از پسش برمیاد ...

آرامشی می‌خواهم که طوفان را بغل کنم

همیشه فکر می کردم قوی هستم.

اما این روزا فهمیدم فقط وقتی قوی هستم که بتونم کاری کنم. 

وقتی قرار باشه صبر کنم. از هرکسی ضعیف‌ترم.


این روزام خیلی بد میگذره چون نمیدونم دو روز دیگه ام، دو هفته دیگه‌ام چی میشه.

چون هرچی برنامه ریزی داشتم به هم خورده. این خودش به تنهایی مهم نیست. ناراحتیم از اینه که نمیدونم باید چکار کنم. دقیقا معلقم.

از طرف دیگه

دوستم...

میم جان که مادرش رو از دست داده حال خوبی نداره.

دلم میخواد برم پیشش اما دورش خیلی شلوغه. همه فامیلشون که کم هم نیستن فعلا حضور دارن. می ترسم برم هم خودش از شلوغی خسته باشه هم خانواده اش از حضور گاه و بی گاه دوست میم ناراحت بشن.

گیر کردم. دوست دارم بغلش کنم بگم من هستم، بگم غمش بزرگه ولی اون قویه، محکمه، بازم میتونه زندگی کنه، جای خالی مادرش پر نمیشه ولی دوستاش پر رنگ‌تر میشن، خواهراش پر رنگ تر میشن. یه کنج قلبش غم مادرش میمونه ولی دعای مادرش همیشه همراهشه. دلش شکسته، نگرانه، ولی میتونه بلند بشه، کلی فامیل و دوست داره که دستش رو میگیرن، کمکش میکنن...

یعنی میشه اینا رو بهش بگم؟

به قول دوستی مثل آهو تو عسل گیر کردم.

دلم میخواد زودتر بگذره این روزا.

دلم برای وروجک‌ها هم تنگ شده

دلم برای خاله هام تنگ شده.

دلم برای خرید رفتنا و پیاده از موسسه گل و بلبل برگشتن تنگ شده.

راستی یک هفته هست موسسه گل و بلبل هم تعطیله. فکر نمیکردم تو این مدت کم دلم برای اونجا هم تنگ بشه.

از خونه موندن بیزارم. از اینکه از بیکاری فیلم ببینم یا بخوابم بیزارم.

دلم میخواد شب وقتی سرم روی بالشت میذارم از خستگی بیهوش بشم

ولی یک هفته هست که با کلی فکر به خواب میرم.

از دوشب پیش که فکر میم هم بهش اضافه شده، یا خوابم نمیبره یا همش خواب های بد می بینم.

خدایا دوست ندارم اگه قراره این روزها، روزهای آخر زندگیم باشه اینطوری بگذره. دوست دارم قوی باشم، دوست دارم تو این سختی ها هم بخندم، هدف و انگیزه داشته باشم، دوست دارم آرامش وسط طوفان داشته باشم.

خدایا کمکم کن

یک مادر دیگر هم رفت...

عصر بود که نامزد دوستم م که یه کشور دیگه هست بهم پیام داد.

دستم کثیف بود و این روزا از ترس کرونا وقتی دستم کثیفه به چیز دیگه ای دست نمیزنم به خصوص گوشی.

کارم رو انجام دادم و گفتم یه دوش هم بگیرم و بعد با خیال راحت پیام ها رو بخونم.

یک ساعت و نیم از زمان پیامش گذشته بود.

پرسیده بود از م خبر داری؟

نگران شدم

امروز سرکار نیومده بود ولی طبق روال چندماه گذشته  که شنبه ها واسه کاری جای دیگه میرفت فکر کرده بودم رفته.

بهش گفتم

گفت نه... نرفته... دیشب مادرش فوت شده. 

یخ کردم. دستام میلرزید. دیروز ظهر برام کلیپ های طنز فرستاد و با هم خندیدم.

پریروز سر کار شاد بود، از مهمونی ای که رفته بود گفت و چقدر از خانواده همسر آینده‌اش تعریف کرد. می خندید، چشماش برق میزد.

حالا اون پسر اون سر دنیا نگران بود و نتونسته بود با هیچکس از خانواده م تماس بگیره.

شب بود، نه میتونستم و نه درست بود که اون موقع برم خونه‌شون

حالمم که افتضاح بود و هست.

باورم نمیشه ساعت ۱۰:۳۰ شب دیشب حال مادرش بد میشه  تا ۱:۳۰ طول میکشه و تو بیمارستان واسه همیشه چشماشو می بنده.

مینویسم ولی باورم نمیشه دوستم بی مادر شده.

نمیتونم گریه کنم، دلم میخواد داد بزنم، دلم میخواد بمیرم چون بزرگترین ترس من زندگی بی مادرمه، نمیتونم تصورش کنم.

خودمو میذارم جای دوستم دلم میخواد نباشم.

ولی میدونم نمیشه، زندگی ادامه داره.

میگم خدایا صبرش بده، ولی ته دلم میگم چه صبری بر نبود مادر کارسازه؟

حالم بده

فردا میرم ببینمش، حالم بدتر هم میشه.

خدایا بابت داده‌ها و نداده‌هات شکر. ولی خدایا این روزا اتفاقای بد زیاده و حکمتشون رو نمیفهمیم خدایا سخته، خودت بهتر میدونی سخته، خدایا ببخشمون که ناشکر بودیم و هستیم، خدایا با نظر لطفت بهمون نگاه کن.

خدایا به م به خانواده‌اش صبر بده، خاص هواشو داشته باش.

خدایا پدر و مادرهارو حفظ کن

سال ۹۸ باید تو تاریخ ایران ثبت بشه.

خیلی  وقته که ننوشتم

دستم به نوشتن نمیرفت

ولی خواستم این روزامون ثبت بشه که اگه سال دیگه، یا سال‌های بعد هنوز نفس میکشیدم یادم بمونه تو چه شرایطی بودیم.


از روزی که اینترنت‌هامون رو قطع کردن وبلاگم رو منتقل کردم به بلاگ اسکای.

از اون روز زندگی ما ایرانی ها خیلییی بالا و پایین داشت،

سردارمون رو کشتن. مردم خیلی غمگین شدن. همه برای سردار خیلی باشکوه بیرون اومدیم.

سردارمون رو دفن نکرده بودیم که پایگاه قاتل رو رو زدیم. میخواستیم رو آتش درونمون آبی بپاشیم که شنیدیم هواپیمای خودمون رو زدیم. هم وطم هامون رو از دست دادیم.

هنوز هضمش نکرده بودیم که سیستان و بلوچستان سیل اومدن.

بیش از یک ماه به شدت تو سختی بودن و هنوز هم خیلی هاشون به زندگی عادی برنگشتن.

در همین حین همه ما درگیر گرونی‌های ناشی از گرونی بنزین بودیم و هستیم‌. چقدر همه ما معمولی‌ها فقیرتر شدیم و چقدر پولدارها غنی‌تر.

زلزله اومد.

زلزله‌های شدید بالای ۵ ریشتر. برف هم بود، روستاهای اطراف ما تعدادی خسارت مالی دیدن. سختیش وسط برفا بیشتر بود. البته هنوز هم ترس بود. نکنه شب که خوابیم، نکنه وقتی دور از عزیزامون هستیم زلزله بیاد، نکنه کاری از دستمون برنیاد.

بهمن شروع شد و خبرهایی از چین هم اومد که ویروس کرونا داره به شدت پخش میشه بین مردم و خیلی‌ها رو کشته، جهان ترسید. گفتن خیلی از کشورها ارتباطشون رو با چین قطع کردن ولی ویروس نیاز به هواپیما نداره که بره یه کشور دیگه.

نزدیک ۲۲ بهمن شد، همه گفتن نکنه کرونا بیاد راهپیمایی تعطیل شه. کرونا نیومد و راهپیمایی هم خیلی باشکوه برگزار شد. 

خبر بعدی انتخابات مجلس بود، تبلیغات، کارشکنی دشمن، لیست‌ها،قول‌ها،وعده‌ها.

روز انتخابات رسید. همراهش کرونا هم اومد. ترسیدیم، تو فاز ترس و انکار رای دادیم، از فرداش اوضاع بدتر شد.

کرونا جان هموطن‌هام رو گرفت. شیرینی انتخابات رو هم ازمون گرفت.

الان یه ۶ روز ازش میگذره.

۶ روز با خبرهای راست و دروغ با سیاه نمایی‌ها و پنهان‌کاری های صاحبان قدرت و رسانه داره میگذره.

حدودا ۲۰ نفر از دنیا رفتن، خیلی‌ها مبتلا شدن.

کشور توی ترس و وحشت فرو رفته، شهرهایی که افراد آلوده توشون دیده شده بدترن. تو شهر که راه میریم همه با ماسک و دستکش هستن. اتوبوس‌ها خلوت شده، مدرسه و دانشگاه تعطیل شده.

در کمال تعجب دلار و طلا و خونه و ماشین وحشتنااااک گرون شده.

اکثر ماهایی که بیرون کار میکنیم روزی ۱۰_۱۲ بار دستمون رو میشوریم، اینجا خیلی‌ها دیگه هیچی نمیخورن حتی سرویس بهداشتی هم نمیرن تا برگردن خونه.

ماسک و محلول ضدعفونی گیر نمیاد.

همه تا یه کم بدنمون سرد و گرم میشه، تا یه سرفه میزنیم استرس میگیریم و چقدر بده این استرس، چقدر میترسیم که نکنه ناقل باشیم و خانواده‌مون رو تو خطر بندازیم.

خلاصه که روزای سختیه، روزایی که اگه یه کم تو فکر بریم میتونیم زار زار به حال خودمون گریه کنیم.

نوشتم که اگه زنده موندم، که اگه زندگیم ادامه پیدا کرد یادم بمونه که تو بیست و چندسالگی چه چیزایی تجربه کردم. چقدر زندگیم رو بسته به مویی دیدم و خدا خودش میدونه ناراحتی اصلیم اینه که خانواده‌ام تو خطر بیوفتن و من عاملش بشم.

خدایا خودت همه‌مون رو در پناه خودت حفظ کن‌.

خدایا بهمون رحم کن و مکر و حیله دشمن‌هامون رو تو هر لباس و منسبی هستن به خودش برگردون که فقط و فقط و فقط خودت میتونی ما رو نجات بدی.