سلام سلام
من دوباره زندگیم به شدت رفته رو در تند. به شدت کمبود خواب هم دارم. پنجشنبه و جمعه قبل که درگیر کار و مهمونی بودم،
شنبه هم بعد از 12 ساعت کار بازم مهمون بودیم، دیروز صبح زود رفتم سرکار ظهر که برگشتم مهمون داشتیم که به شدت رو مخم بودن، اصلا درک نمی کنم چطور میتونن ساعت 4 بعد از ظهر بیان مهمونی رسمی؟! حالا دور همی با اقوام درجه یک یه چیزی ولی آخه مهمونی ساعت 4 بعدازظهر اونم یکشنبه؟
مهمونا که رفتن ، دخترخاله جان گفت بریم خرید. بدو بدو لباس مهمونی رو با لباس خرید عوض کردم و رفتیم بیرون، هرچی گشتیم هم کمتر یافتیم، قیمت ها سوپرایزمون می کردن هی، دیگه ما هم شام خوردیم و برگشتیم. تا جمع و جور کردم و خوابیدم خیلی دیر شد.
امروزم که از 7 صبح در اداره هستم و خداروشکر خلوته. امروز صبح که داشتم از خونه بیرن میومدم یادم افتاد پنج شنبه و جمعه هم باز کورس هست و باید برم و لازمه اش مرخصی گرفتن از اداره هست. چند دقیقه پیش اومدم به مسئولم بگم پنج شنبه مرخصی میخوام دیدم برگه مرخصی خودش دستشه، گفت پنج شنبه و شنبه رو مرخصی گرفته
و به این ترتیب من نمیتونم مرخصی بگیرم چون یکی مون حتما باید در اداره حضور داشته باشه. از طرفی خوشحالم چون واقعا حوصله ندارم این سری برم، از طرفی میترسم بگم نمیام بگن خب پنجشنبه نیا ولی جمعه رو بیا
حالا گذاشتم خودشون بهم زنگ بزنن ببینم چی میشه.
مهمونی جمعه شب خیلی خوش گذشت. با خانواده مادری بودیم مدت ها بود که اینطوری همه دور هم نبودیم. پسرخاله ها از تهران و جاهای دگه اومده بودن. دامادها همه حضور داشتن و کلی گفتیم و خندیدیم و واسه تازه عروس و دومادمون واسونک خوندیم و بچه ها رقصیدن. با کلی شوخی و خنده شام رو آماده کردیم و خوردیم و حقیقتا خوش گذشت. خدا کنه همه چنین جمع و لحظات خوشی رو داشته باشن.
شنبه هم مهمونی با خانواده پدری بودیم. شوهر عمه ام خیلی ادبی هست و خودش حافظ رو تفسیر میکنه، یک یکی مجبورمون کردن غزل های حافظ رو بخونیم و با کمک هم تفسیرش کنیم، اینم خیلی خوش گذشت، خیلی وقت بود اینطوری درست و زیبا شعر نخونده بودم و از ادبیات دور بودم.
با پسر عمه که خیل وقت بود ندیده بودمش گپ زدیم و چقدر مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم با بچه ها.
خلاصه که امسال شب یلدا خیلی پر برکت بود و خوش گذشت. امیدارم همه مردم کشورم شاد بشن و این چنین جمع های گرم و صمیمی رو تجربه کنن.
یه چیزی هم شنیدم که خیلی تعجب کردم. مادرای بارداری که درخواست دادن زودتر سزارین بشن که بچه شون شب یلدا به دنیا بیاد. بخاطر همین زودتر به دنیا اومدن باید کلی تو دستگاه بمونن و دارو بخورن . آخه چرا؟
قبلن میگفتن مادرا حاضر نیستن یه خار به پای بچه شون بره، الان مادرا فرق کردن؟ چی شده؟ مادر نیستم ولی اصلا درکشون نمی کنم. من جایی که کار میکنم با بیمارستان خیلی سر و کار دارم، گاهی نوزادهای توی nicu رو میبینم دلم میخواد بشینم گریه کنم. بچه های چند روزه یا چند ساعته ای که از مادرشون دور هستن به اجبار، با کلی لوله و سرم توی اتاقی با کلی صدای بیب بیب دستگاه. گه بتونن غذا بخورن باد با سرنگ قطره قطره شیر بخورن که معمولا پرستارها هم مین رو به بچه میدن. باورم نمیشه مادری با خواست خودش بچه اش رو بفرسته تو چنین شرایطی برای تاریخ تولدش!!!
دلم خواست این رو بنویسم که یادم بمونه.
اون شب وقتی شروع کردم حرف بزنم آهنگ sway از dean martin پخش شد. من عاشق این اهنگم، البته فقط موزیکش پخش میشد، یه نفر داشت با پیانو مینواختش ولی صدای دین مارتین تو گوشم بود، نتونستم حرف بزنم، گفتم میخوام آهنگ رو گوش کنم.
دو روز نمی تونستم وارد اسکای بشم گفتم اینم شد بلاگفا
پنجشنبه تولد جوجه جان برگزار شد و کلی خندیدم و خوش گذشت. جمعه همش خواب بودم، نمیدونم چرا ولی عجیب هربار سرم به بالش رسید خوابم برد. عملا جمعه کاری نکردم جز استراحت
یکشنبه همکارم مرخصی بود و دست تنها پدرم دراومد تو اداره. عصر هم یه قرار داشتم با خاستگار که له و لورده رسیدم و دیدم عه خواهرشم آمده و خواهرش از دوستانم هست البته خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم. و بیشتر هم با دوستم حرف زدم تا خواستگار
این خواستگاری هم به جایی نمیرسه.
از دیروز صبح هم اینجا هوا ابری و بارونیه و از دیشب به شدت داره بارون میاد، همون هوایی که من عاشقشم این شهر کلی پیاده روی دو نفره زیر بارون به من بدهکاره
راستی شنبه فهمیدم خواننده مورد علاقه ام توی دی ماه کنسرت داره تو شهرمون و ساعت 2 ظهر بلیط هاش رو می فروشن. ولی به دقیقه نکشیده همش فروش رفت بعد مشخص شد رفته تو بازار سیاه. خیلی ناراحت شدم. حالا یه آشنا پیدا کردم شاید اگه تمدید بشه بتونه برام بلیط گیر بیاره.
یه چیز دیگه هم بگم. چند وقت پیش توی فامیل یه دختری ازدواج کرد، توی شهر ما رسم اینه که دختر جهیزیه میده، اما آقا داماد وقتی بله رو از این دختر فامیل ما گرفت با خانواده اومده بودن و به خانواده دختر خانوم اعلام کردن که دختر شما فقط با لباس سفیدش تشریف بیاره خونه خودش، هیچی نمیخواد بیاره و خود آقا داماد همه چیز تهیه کرده،
تا مدتها این کار داماد زبانزد بود و همه میگفتن چقدر به خانمش ارج و قرب داده.
حالا یکی از پسرهای فامیل ازدواج کرده، دیروز با خواهرش صحبت میکردم، خیلی ناراحت بود، میگفت ما تو هیچ خرید جهیزیه همراهشون نبودیم، خودشون خریدن و تمام. حالا من نمیدونم برادرم جهیزیه خریده یا عروسمون، گفتم چه فرقی میکنه، الان هر دو راضی و خوشحالن، هر دو با هم دارن از وسایل استفاده میکنن دیگه چه فرقی داره؟
گفت نه، جهیزیه من کامل کامل بود، من حتی مواد غذایی برای یکسال رو جهیزیه ام بود، چرا عروسمون نیاورده اینا رو؟
من که نتونستم قانعش کنم که دست از این مقایسه برداره و انقدر خودشو الکی ناراحت نکنه چون اونا که دارن زندگیشون رو میکنن و راضی هستن و مهم هم همینه. شاید بین خودشون توافقی داشتن، وضع مالی هر دوطرف هم خوب بوده و برادرش هرچی هم خرج کرده از درآمد خودش بوده و برای زندگی خودش بوده.
ولی برام سواله چرا وقتی در جایگاه خانواده عروس هستیم اگر داماد جهیزیه بده خیلی هم خوب و جنتلمنه ولی وقتی در جایگاه خانواده دامادیم اگه جهیزیه بده میشه سادهلوح و زن ذلیل؟
گفتم از اول هفته سرفه می کنم بدون هیچ علائم دیگه ای... روز دوشنبه شروع شد
تمام علائم سرما خوردگی با هم اومدن. ظهر که رسیدم خونه خوابیدم و وقتی بیدار شدم ، سردرد عجیبی داشتم با تب 39 درجه.
دوست پزشکم گفت اگه گلودرد یا گوش درد نداری فقط مایعات بخور و استامینوفن برای تبت.
6 ساعت گذشت اما تبم کم نشدحالمم همچنان خراب.
با مسکن خوابیدم تا صبح. صبح تب نداشتم و یه کم هم بهتر بودم. رفتم سرکار.
دوباره اونجا حالم بد شد واقعا فکر می کردم همین آنفولانزای خطرناک رو گرفتم. ظهر رسیدم خونه و دوباره بی هوش شدم.
خداروشکر قتی بیدار شدم خیلی بهتر بودم و تبم نداشتم.
پا شدم اتاقم رو جمع و جور کردم یه فیلم دیدم و خوابیدم دوباره چون هنوز بی حال بودم
امروز صبح با حال خوب بیدار شدم اومدم سرکار ولی بازم بینیم گرفته و سرفه می کنم، فهمیدم خیلی هم ربطی به سرماخورردگی نداره، احتمالا بیشتر حساسیت هست چون اتاق های کنار اتاق من رو دارن تعمیر می کنن و اینجا پر از گرد و خاکه.
یه چیز دیگه یادم رفت بگم.
روز دوشنبه که با حال خراب رسیدم خونه دیدم مانتوای که اینترنتی خریده بودم رسیده، فقط باید دختر باشید که درک کنید که واجب بود همون موقع بپوشمش هرچند چشمام باز نمیشد.
خیلی دوستش داشتم و کاملا اندازه بود، حالا باید برم براش کفش و شلوار بخرم
فردا پنج شنبه تولد جوجه شماره 2 هس البته با تاخیر. مامان خانمش مهمونی رو میخواد با تم برگزار کنه. حالا تم چیه؟ بلوز و دامن، اونم دامن کوتاه
من تاحالا دامن نپوشیدم . همیشه بلوز و شلوار یا پیراهن پوشیدم. برم بگردم دامن کوتاه پیدا کنم کادو هم باید بخرم
چرا همه چیز انقدر رو دور تند هست؟
پنجشنبه بالاخره جوجه های قشنگم رو دیدم، ماشالله هربار بچه ها رو می بینم قشنگ حس میکنم بزرگتر و با درکتر شدن. بعد از ۱۴ روز اونا هم دلشون برای من تنگ شده بود و بدو بدو اومدن تو بغلم و هیچ لحظهای شیرینتر از این نبود.
روز جمعه تصمیم گرفتم یه دستی به سر و روی اتاقم بکشم. شروع کردم و دوتا کمدم، شال و روسریها کشوها و کفشها و زیر تختم که افتضاح شده بود از شلوغی و میزم و خلاصه همه چیز رو تمیز کردم. البته وسطاش استراحتم می کردم و یه قسمت سریال good doctor رو میدیدم. شب ساعت ۹ و نیم اینا من بودم و یه اتاق تمییییز و لباسهای مرتب و کفش و دمپاییهایی تمیز شده و لباسهای اتو شده و یه بدن فوقالعاده خسته و له.
ولی می ارزید. به نظرم هفته ای یه بار دیگه خونه و اتاق نیاز به تمیزکاری داره ولی خب باید خونه هم باشم.
دیروز میخواستم در مورد اون بحث و گفت و گوی فلسفیمون بنویسم. اما خیلی بی حال بودم، سرفه هم میکنم اما علائم دیگه ای ندارم، با این وضعی که آنفولانزا انقدر زیاد شده و تو محل کار ما هم خیلی ها مبتلا شدن، همش میترسم منم بگیرم. خدا کنه در حد همین سرفه بمونه، من به اندازه کافی از سرماخوردگی وحشت دارم از بس حالم بد میشه حالا این دفعه آنفولانزا باشه
امروز تو اداره یه سیستمی دیدم که کاربرش ۱۳۰ فایل ورد و اکسل رو دسکتاپش داشت، برای اینکه جاشون بشه سایز آیکون ها رو ریییز کرده بوده و اسم فایل ها هم درست مشخص نبود دیگه، برای پیدا کردن هر فایل کلی معطل میشد.
من خیلی رو مرتب و منظم بودن حساسم، نه اینکه وسواس داشته باشم، دلم میخواد چیزایی که دارم ازش استفاده میکنم دسته بندی شده و مرتب باشه و هرچیزی سرجای خودش باشه، به نظرم این نظم رو روال زندگی هم خیلی تاثیر داره و حتی روی فکر کردن یا رفتار آدم.
حالا این خانم رو نمیخوام قضاوت کنم ولی خب خودش می بینه چقدر سختشه واسه پیدا کردن یه فایل خب مرتب کن دسکتاپت رو.
مثل اینکه اشاره میکنن که کارم دارن، برم دیگه
تا حالا فراموشی گرفتین؟
امروز صبح که بیدار شدم یادم افتاد که لباسی رو اینترنتی خریدم و احتمالا امروز میرسه دستم.
الان داشتم فکر میکردم به فرستنده یه پیام بدم ببینم کی دقیقا میرسه.
یهو هرچی فکر کردم یادم نیومد من سفارشم رو تکمیل کردم یا نه، یعنی تا اونجایی یادم میومد که با طرف صحبت کردم در مورد جنس و سایزش و بهش گفتم من این رو میخوام ولی یادم نمیومد پولش رو واریز کردم و عکس رسید رو فرستادم و آدرسم دادم. یعنی هیچچچچیییی یادم نمیومد،صفرِ صفر در حدی که گفتم خب پس من اصلا سفارش ندادم منتظر چی هستم؟
که ناگهان تصویر sms بانک اومد جلو چشمم که پول رو واریز کردم،اما بقیه پروسه یادم نیومد
با عجله وارد صفحه چتمون شدم، ببینم چه کردم، دیدم هم رسید رو فرستادم، هم آدرس دادم، هم اون گفت فرداش بسته رو میفرسته
چم شده یعنی؟ آلزایمر گرفتم؟ هیچی از این اتفاقا که مال ۴ روز پیش بود رو یادم نمیومد.
حس میکنم از خستگیه، از ۲۰ روز پیش هیچ استراحتی نداشتم تازه این هفته که شبا به جای اینکه زود بخوابم یه کم جبران بشه، تا حدود ۱ نیمه شب سریال دیدم و بعد خوابیدم، حدود ساعت ۶ صبحم بیدار شدم. قشنگ حس میکنم بدنم بهم بد و بیراه میگه.
از ساعت کاری امروز ۲ و ساعت و ربع دیگه مونده و طبق اکثر پنجشنبهها طبقه ما تو سکوت خاصی فرو رفته، هیچ کس مراجعه کننده نداره، همه درهای اتاقاشون رو بستن و انشالله که پشت درهای بسته کار میکنن، مثل من
من وقتی می بینم اطافیانم که برام خیلی مهم هستن و دوستشون دارم ناراحتن یا تو سختی هستن خیلی ناراحت میشم، دلم میخواد هرجور میتونم کمکشون کنم. خب بعضی وقتا میتونم بعضی وقتا هم نمیشه.
الان یه مدته خیلی نگران دختر خاله ام هستم.
هفت سال پیش ازدواج کرد. هر دو مهندس بودن و شرایط و موقعیت کاری هر دو خوب بود و مثل هم بودن تقریبا.
اما یکسال بعد شرایط شوهرش یه کم سخت شد. تو همین گیر و دار باردار شد. نه ماه رو تو شرایط خیلی بدی گذروندن. جوجه شماره یک به دنیا اومد. مسائل کاری شوهرش حل نشده بود ولی شرایط بهتر شد.
تا الان مسائل و مشکلات ادامه پیدا کردن تو این چندسال جوجه شماره ۲ هم بهشون اضافه شد.
خلاصه دوتا بچه با مسائل و مشکلات طولانی مدت که خب یه قسمتیش هم مالی هست. شاید باورتون نشه اما درآمد این دو جز درآمدهای بالا هست اما انقدر سوراخ سمبه درست شد تو زندگیشون که مشکل مالی رو هم تجربه می کنن.
خلاصه این مسائل بود که برای تغییر آب و هوا گفتیم بریم یه مسافرت کو تاه مدت که اتفاق ناگوار برای جوجه شماره یک افتاد.
واقعا این اتفاق جز دردناک ترین و سخخخخت ترین حادثههاست که امیدوارم برای هیییچ کس پیش نیاد.
دخترخاله تو این مدت واقعا استرس شدید کشید غیر از دیدن درد شدید و ناراحتی جوجهاش. دوهفته گذشت، که البته تو همین مدت بنزین سه برابر شد و اوضاع شهر به هم ریخت دسترسی به دکتر نداشتن و ... خلاصه کم کم جوجه بهتر شد و دخترخاله میخواست برگرده به زندگی روتین که هر دو جوجه ها و خودش سرماخوردن، اونم شدید که دکتر شک کرد به آنفولانزا.
سه شبانهروز بچهها تب داشتن و تب پایین نمیومد و دوتا بچه کوچیک و مریض رو بخوای نصف شب مجبور کنی دست و صورتشون رو بشورن یا پارچه خیس رو صورت و پاهاشون بذارن واقعا سخته.
امروز بچه ها خوب بودن دیگه خداروشکر . ولی وقتی با دخترخاله صحبت کردم غم تو صداش بود میگفت خسته شده، میگفت روی خوش زندگی رو نمیبینه، همش از مشکلی به مشکل دیگه میره،.
شوهر و بچه های خوب داره، کار خوب داره، خونه خوب داره ولی از هیچ کدوم نمیتونه لذت ببره، یعنی مشکلات فرصت لذت بهش نمیدن. خیلی دلم براش سوخت. کاش کاری از دستم بر میومد. دلم میخواد بخنده، از ته دل، دلم میخواد مشکلاتش در حد انتخاب مدرسه واسه جوجه یک یا گیر نیومدن کفش دلخواهش برای جوجه کوچولو ۲ باشه، یا خستگیهاش از شیطنت جوجهها باشه نه چیز دیگه.
خدایا میشه دوباره یه معجزه کنی براش؟
فکر نکنین اینترنت وصل شد دیگه وقت نمیکنم بنویسم. نه...انقدر این مدت سرم شلوغ بود که به هیچ کاری نرسیدم. چندبار اومدم بنویسم ولی نصفه و نیمه موند واسه همین منتشر نکردم.
امروز شنبه هست و ۱۵ روز میشه که صبح ساعت ۶ و ربع شایدم زودتر بیدار شدم و حداقل روزی ۱۰ ساعت بیرون از خونه بودم، بعضی روزا هم بیشتر.
واقعا حس میکنم خستگی تو تنم هست و با خواب شب رفع نمیشه، مرخصی هم که....
پنج شنبه بعد از کلی بدو بدو رسیدم خونه و آماده شدم واسه عروسی دوست جان.
رفتیم عروسی...فکرشم نمیکردم انقدر خلوت باشه عروسیشون.
خانواده عروس و داماد برخلاف خود عروس و داماد خیلی مذهبی هستن و اونا عروسی رو جدا گرفتن. ما قسمت زنونه بودیم و کلا شاید ۷۰ نفر نهایتا خانوما بودن و به غیر از هفت هشت تا از فامیلای خودشون و ما پنج نفر بقیه همه سن بالا بودن.
به عروس و داماد که به نظر میومد خیلی خوش گذشت. کلا استرس نداشتن چون مهمونا کم بودن و راحت همه چیز تحت کنترل بود و تا تونستن دوتا رقصیدن و رقصیدن و عکس گرفتن.
ما هم کلی با عروس و داماد مسخره بازی درآوردیم و صدتا سلفی با ژست های خندهدار گرفتیم. ساعت ۲ بود که از باغ اومدیم بیرون. من با یه کفش پاشنه دار، با جوراب شلواری نازک که شلوارم با خودم نبرده بودم رفتم سمت ماشین. تازه فهمیدیم چقدر سررررده. رسما میلرزیدم. به ماشین که رسیدم دیدم چون هوا سرد بوده و وقتی اومدم داخل ماشین گرم بوده روی شیشه قطرات آب نشسته و نصفه نیمه یخ زده بودن. ماشین رو روشن کردم ولی مگه گرم میشد. گرم کن شیشه کاری نمیکرد، برف پاک کن رو زدم اما بدتر شد. خلاصه که یه کوچولو اون پایین شیشه جلو پاک شد و من دولا دولا رانندگی کردم تا وسطای راه، بدون دید از شیشه عقب و آیینه ها. همش میگفتم خدایا نصفه شبی طوری نشه، نه لباسم مناسبه نه هیچ مدرکی همراهمه.
با سلام و صلوات رسیدم خونه و چسبیدم به شوفاژ.
کم کم که یخم باز شدم خوابم برد. حدود ساعت ۳. و حدود ۷ صبح بیدار شدم برم مدرسه.
یه سری از دوستام برای دانش آموزا ورکشاپ برگزار کردن و از منم خواسته بودن برم کمک.
رفتم مدرسه و دیدم ۱۵۰ تا دانش آموز هستن با ۵ تا کارگاه. تو هر کارگاه ۲۴ نفر بودن و منو هم گذاشتن تو یکی از کارگاه ها.
۲۴ تا دانشآموز ۱۳،۱۴ ساله اومدن و با منی که از خواب چشمام میسوخت. شروع کردم. همون موقع کلی مرد گنده اومدن تو کلاس. گفتن از اداره اومدن بازدید. شانس من بود دیگه. اولین کارگاه من رو انتخاب کرده بودن. از بس داد زدم سر بچه ها این کار رو کنید، اون کار کنید، روش این بازی اینطوریه، صدام در نمیومد دیگه. تا ساعت ۱۳ ادامه داشت، ولم میکردن همونجا رو یکی از میزا خوابم می برد.
خواستم خدافظی کنم که گفتن بیا ناهارم بخور و برو. ناهار خوردن همانا و مجبور شدن به ارائه انواع نمره و گزارش کارگاه ها هم همانا، ساعت ۳ ظهر رسیدم خونه و مستقیم خوابیدم. وقتی بیدارشدم هوا تاریک بود. بدنم هم گرفته بود. من واقعا به خواب ظهر عادت ندارم و بهم نمیسازه وقتی هم مجبور میشم بخوابم بعدش بدن درد میگیرم و بیحوصله میشم. تا شب خودم رو با دیدن سریال this is us سرگرم کردم و دوباره خوابیدم تا صبح.
این هفته هم به شدت سرم شلوغه. دلم برای جوجههای دخترخاله هم تنگ شده ولی وقت ندارم برم ببینمشون. خرید لازمم هستم. کار بانکی هم دارم. همش با هم با یه روز مرخصی حل میشه ها ولی کو.. من که دیگه روم نمیشه مرخصی بگیرم حتی اگه بهم بدن
سه شبه خواب می بینم و موضوع خواب هام یکیه. آتش سوزی!
شب اول دیدم از بالای یه ساختمون چند طبقه دود و شعلههای آتش میاد بالا، خیلی شدید بود منم تو ساختمون رو به روییش بودم و فاصله ام خیلی زیاد نبود، جالبیش اینه که من یه همچین تجربهای داشتم قبلا و تو خواب میفهمیدم که دارم خواب میبینم و به خودم میگفتم چون اون تجربه رو داری الان داری خوابش رو می بینی و همزمان در جریان داستان خوابم هم حرکت میکردم، بعضی از فامیلها کنارم بودن که میگفتم بیاین بریم یه جا دیگه، خطرناکه . سعی داشتم همه رو جمع کنم ببرم یه جای امن.
شب دوم فقط یادم میاد آتش سوزی بود دوباره و وقتی بیدار شدم ناخودگاه گفتم همه چی داشت میسوخت.
شب سوم یعنی دیشب خواب دیدم با ماشین خودم تو خیابون بودم، خیابونا آشنا نبود بیشتر شبیه جاده بود تا خیابون و دوطرف داشت میسوخت ،منم تو ماشین نشسته بودم، آتش نشان ها هم داشتن با کف و پودر و آب، آتشها رو خاموش میکردن، دور تا دورم رو زمین سفید بود و تو هوا دود بود.
حس کردم باید برم وگرنه یه بلایی سرم میاد. اومدم حرکت کنم یکی از همکارای قدیمم اومد سوار ماشین شد،از بین آتشها فرار کرده بود گفت برو فقط، یه کم جلوتر دخترخاله و شوهرش رو دیدم و اونا هم سوار شدن،نمیدونستیم کجا بریم همه جا دود بود و آتش، تو ماشین بودیم که یهو کلی کف و پودر ماشینهای آتش نشانی با فشار خورد به ماشینمون، نزدیک بود چپ بشیم، سریع حرکت کردم، نقشه رو روی گوشی باز کرده بودم، میگفتن خیابونایی که داره میسوزه رنگش طوسی شده، دور و بر من همش طوسی بود، داشتیم سعی میکردیم یه راه پیدا کنیم که از اون حجم طوسی خارج بشیم که بیدار شدم. استرس نداشتم تو خواب فقط داشتم تلاش میکردم بدون هیچ ترس و اضطرابی، جالب بود برام.
نمیدونم تعبیرش چیه. گوگل هم ندارم
خدا به خیر بگذرونه،
ذهن من خیلی دوست داره برنامه ریزی کنه. فلو چارت بکشه، پلن B و C و...بریزه برای هرررکاری.
مثلا تصمیم میگیرم فردا برم اداره بیمه و مجبورم فردا ۱ ساعت پاس بگیرم. ذهنم شروع میکنه....
خب اول کی برم بهتره؟ آخر وقت ساعت ۱۲ و نیم اینا
بیمه دقیقا کجاست(مورد بوده حتی رو نقشه هم مکانش رو پین کردم یه وقت قاطی نکنم)با چه وسیله ای برم؟ خیابان x با حجم ترافیک اون موقع همون اتوبوس بهتره
مدارک چی باید ببرم؟ چی ببرم شاید گیر الکی دادن و اونم خواستن؟
احتمالا ساعت ۲ کارم تمام میشه، خب خریدی،کار دیگه ای اون طرفا نداشتم که اون ساعت بتونم انجام بدم؟
خب حالا رفتم پاس بهم ندادن چی؟
پاس گرفتم و رفتم بیمه مسئولش نبود چی؟ برگردم سرکار؟ کار خاص دیگه ای دارم که از پاسم استفاده بهینه کنم؟
کی پاس بگیرم که احتمالا رد شدنش کمتر باشه؟ اول صبح؟ همون موقع که میخوام برم؟
و....
خب این فقط برای یه کار ساده بیمه ای بود که شما حدیث مفصل بخوانید از این مجمل.
خب حالا میرسیم به وقتی که اتفاقی میوفته که در برنامه ریزیها و پلن هام نبوده، مثلا در همین مثال بیمه، رفتم اونجا و دیدم درب ساختمون بسته هست!!! چرا؟ چون اداره منتقل شده یه خیابون دیگه که نیم ساعت با اون جا فاصله داره. برم دیر میشه احتمالا، نرم، خب الکی اومدم تا اینجا و بازم یه روز دیگه باید وقت بذارم،کارمم عقب میوفته.
اون وقت هست که قاطی میکنم و نمیتونم در لحظه تصمیم بگیرم و نیاز دارم یکی کمکم کنه. اصلا ذهنم قفل میشه و وقتی یکی بهم میگه :"خب فکر کن مثلا اومده بودی مسئولش نبود چی میشد؟ یا مثلا حالا برو تا اونجا شاید به موقع رسیدی و کارت انجام شد و فوقش هم نشد یه روز دیگه دوباره یه ساعت پاس میگیری مگه چیه؟" انگار پیچیدهترین مسئله قرن رو برام حل میکنه.
من تو اون شرایط حس و حال کسی رو پیدا میکنم که وایساده لبه پرتگاه بهش یه مسئله سخت ریاضی میدن میگن ۳۰ ثانیه وقت داری ذهنی حلش کنی وگرنه هُلت میدیدم پایین. همینقدر تو اضطرار و همینقدر ناتوان تو حل کردن میشم.
خب حالا الان تو همین شرایطم. اینترنتی که فکر میکردم برای آروم شدن شرایط قطع کردن و نهایتا سه روز قطع هست، با عادی شدن شرایط هم وصل نشده، هیچ کس هم هیچ توضیحی نمیده، یه عده هم که اینترنت مضخرف ملی از دهنشون نمیوفته منم واقعا فلج میشم بدون نت هم تو محل کار یک که بهش میگم اداره، هم تو محل کار دو که بهش میگم موسسه گل و بلبل، توی موسسه گل وبلبل که من عملا بدون نت توجیهی نداره که بمونم چون کار خاصی نمیتونم بکنم.
یه لحظه این میاد تو ذهنم که دیگه وصل نمیشه و با موسسه گل و بلبل خدافظی میکنم.
یه لحظه میگم شاید یک هفته یا یک ماه دیگه وصل میشه که من اعصابم خط خطی میشه تا اون موقع.
اصن نکنه وصل بشه ولی با کلی ف،ی،ل،تراسیون که بازم دهنم سرویسه هر دوجا
و الانه که یکی هولم بده تو پرتگاه...
تو این گیر و دار هم دوستم زنگیده پنجشنبه عروسیشه و حتما باید برم و همون موقع که داشت پشت تلفن صحبت میکردم من داشتم فکر میکردم لباس مناسب این فصلم کفش نداره منم تا پنجشنبه دو شیفت سرکارم جز فردا، یعنی فردا حتما روز خریده.
خدایااااا پلیز منو انقدر تو شرایط پیشبینی نشده نذار، من طاقت و توانشو ندارم، یا کمکم کن درست بشم انقدر عذاب نکشم از اتفاقای یهویی
صبح روز جمعه هست. ساعتی که خیلیها تازه از خواب بیدار میشن امروز ولی من سه ساعت و نیم هست که رسیدم محل برگزاری کورس پزشکی و مشغول کار هستم. البته تایم سخنرانیها فقط باید حضور داشته باشم و کار خاصی ندارم و واسه همینه که الان از توی سالن کنفرانس دارم پست میذارم.
این هفتهای که گذشت فقط صبح تا ظهر ساعت ۲ سرکار بودم و همه کارهای شیفت بعد از ظهرم تعطیل شده بود و این یعنی خواب ظهر برای من
خلاصه که از تعطیلات نوروز تا الان همچین هفتهی بخور و بخوابی نداشتم.
حالا که جمعه هم سرکارم خیلی داره بهم فشار میاد،عادت کرده بودم به تعطیلی
خب دارم میرم سمت غر زدن...بسه دیگه
از معجزهای که دیدم بگم.... ۱۵ روز پیش حادثهای برای جوجه ۵ ساله دخترخالهام اتفاق افتاد، ما توی شهر کوچیکی بودیم که ۷ ساعت با شهر خودمون فاصله داشت. ساعت ۸ شب بود و باید سریع میرفتیم بیمارستان. اونجا رو بلد نبودیم ، ما رو راهنمایی کرد به سمت درمانگاه، رفتیم و پرستار اونجا خیلی ترسید گفت بهترین کار اینه که برید بیمارستان شهر خودتون، ما همه رو با این شرایط میفرستیم همون شهر، اینجا که بیمارستان نداره، نزدیکترین بیمارستان هم نیم ساعت با این شهر فاصله داره ولی بازم خیلی تخصصی نیست.
جوجه یه بیماری خاصی هم داره که هر دارویی رو نمیتونه بگیره و ما اینو به همه پرسنل درمانی اونجا گفتیم.
رفتیم بیمارستان نزدیک. دارو دادن، شرایط رو استیبل کردن و اونا هم گفتن سریع برین شهر خودتون پیش متخصص.
با چه حالی برگشتیم شهرمون، با کلی ترس و نگرانی...
متخصص تو شهر خودمون گفته بود اول اینکه اونجا برای استیبل کردن شرایط دارویی دادن که با بیماری جوجه تداخل داره و خدا رحم کرده که تو این مدت و تو جاده اتفاقی نیوفتاده براش و بعد اینکه طول بهبودی کامل که مشخص نیست ولی تا ۳ هفته احتمال هرچیزی هست و هر روز باید ویزیت بشه و بررسی بشه که شرایط بدی پیش نیاد.
این جوجه عشق منه، اولین نوزادی که تو عمرم بغل کردم خودش بود، از زمانی که تو دل مامانش بود کنارش بودم. لحظه لحظه بزرگ شدنش رو از نزدیک دیدم و منم باهاش بزرگ شدم،عاشق شدم.
دو روز گذشته بود، هر لحظهای که بهش فکر کردم از ناراحتیش گریهام گرفت. شبی که مامانش گفت دکتر گفته سه هفته معلوم نیس چی میشه قلبم درد گرفت، گفتم خدایا نذر میکنم و از همین الان نذرم رو ادا میکنم ولی فقط معجزه میخوام، خوب بشه، نمیگم چطوری فقط معجزه کن که کامل خوب بشه و اتفاق بدی نیوفته.
یک هفته بعد از این ویزیت ، دکتر دیگه ای ویزیتش کرده بود، پرسیده بود کی این اتفاق افتاده؟ گفتن هفته پیش، دکتر با تعجب گفته این بهبودی مربوط به دو هفته هست مطمئن هستید؟؟!
ما واقعا معجزه رو دیدم دیشب بعد از ۱۵ روز جوجه خوشحال بود تو مهمونی بازی میکرد بالا و پایین میپرید و هیچ مشکلی نداشت، تقریبا میشه گفت خوب شده و فقط اسکارها مونده که اونم خوب میشه.
نمیگم خدا بخاطر نذر و دعای من معجزه کرد چون من تنها نبودم همه نگران بودیم و دست به دعا. ولی خوشحالم و شکرگزار که این معجزه اتفاق افتاد.
امیدوارم هیچ بچهای مریض نباشه و لبخند همیشه رو لب همه به خصوص بچهها باشه.
خدایا شکرت