امروز جمعه هست و همین الان یهو چشمم به ساعتم افتاد...۱۴:۳۰ ...و من بازم جمعه سرکارم
حالا اگه خونه بودم یا زیر پتو داشتم فیلم میدیدم یا خواب بودم ولی الان در حال بدو بدو بین کارگاه های آموزشی هستم.
بعضی وقتا تعجب میکنم از حجم کارهایی که توی ۲۴ یا ۴۸ ساعت انجام میدم، یعنی باورم نمیشه این همه کار رو بشه تو این مدت انجام داد.
این پنجشنبه و جمعه هم همینطور بود.
دیروز صبح سرکار تو اداره دست تنها بودم و همکار نبودن، به غیر از تلفنهای همیشگی، راه اندازی یک واحد جدید هم داشتیم...برق،شبکه،تلفن.... شات داون شدن یهویی یکی از سیستم ها و تعمیرات هم داشتم، موعد بکآپ گیری، کپی مستندات و اینجورکارهای دوره ای هم بود.
تایم کاری تمام شد و رسیدم خونه، ناهار خوردیم ،برای استراحت یه چند دقیقه ای از سریال good doctor رو دیدم. بعدش آماده شدم برای مهمانی خونه خاله.
باید زودتر میرفتم خونه خالهام، چون یه مقدار سنشون زیاده و فرزندی هم ندارن و برای تمیزکاری و مرتب کردن خونهشون ما دخترخاله ها میریم و دیروز نوبت من و خواهرم بود که بریم.
تا رسیدیم خونه خاله، بساط پذیرایی رو آماده کردیم و گفتیم خونه رو جارو بزنیم. جارو برقی رو روشن کردم، حس کردم مکش همیشگی رو نداره، اومدم کیسه رو چک کنم دیدم بلههههه، کیسه پر و سر ریز شده و کل محفظه هم پر از خاک و آشغاله. کیسه رو تعویض کردیم، محفظه رو با سختی خالی و تمیز کردیم و کل خونه رو جارو زدیم، گردگیری کردیم و جای یه سری وسایل رو عوض کردیم برای تنوع.
مهمانها هم آمدن و من کلی با جوجهها بازی کردم، یعنی جوری شده که مهمونی بدون بچه ها واقعا دیگه بهم خوش نمیگذره،حوصلهام سر میره.
تا آخر شب اونجا بودیم و بعد از رفتن مهمانها فیلترجاروبرقی رو هم شستم و ظرفهارو هم جا دادم و رفتیم خونه.
وقتی رسیدم، لباس هام رو اتو کردم و بقیه سریالم رو دیدم و بعد هم بیهوش شدم.
ساعت ۶ صبح بیدار شدم، مامان رو بردم پیش دوستاش که صبحانه و دورهمی داشتن و خودم هم اومدم سالن همایش. و بدو بدوهای همایش رو شروع کردم.
از صبح تا الان اولین وقت آزادم هست و البته همایش تا ۵ بعدازظهر ادامه داره اما من کم کم دیکه دارم احساس خستگی میکنم.
دلم میخواد مقنعه رو دربیارم، موهام رو باز کنم و یه کم استراحت کنم.
اوه بازم کارم دارن. من برم
خدایا شکرت بابت اینکه کار دارم که سرم شلوغ میشه و خسته میشم