سلام سلام
من دوباره زندگیم به شدت رفته رو در تند. به شدت کمبود خواب هم دارم. پنجشنبه و جمعه قبل که درگیر کار و مهمونی بودم،
شنبه هم بعد از 12 ساعت کار بازم مهمون بودیم، دیروز صبح زود رفتم سرکار ظهر که برگشتم مهمون داشتیم که به شدت رو مخم بودن، اصلا درک نمی کنم چطور میتونن ساعت 4 بعد از ظهر بیان مهمونی رسمی؟! حالا دور همی با اقوام درجه یک یه چیزی ولی آخه مهمونی ساعت 4 بعدازظهر اونم یکشنبه؟
مهمونا که رفتن ، دخترخاله جان گفت بریم خرید. بدو بدو لباس مهمونی رو با لباس خرید عوض کردم و رفتیم بیرون، هرچی گشتیم هم کمتر یافتیم، قیمت ها سوپرایزمون می کردن هی، دیگه ما هم شام خوردیم و برگشتیم. تا جمع و جور کردم و خوابیدم خیلی دیر شد.
امروزم که از 7 صبح در اداره هستم و خداروشکر خلوته. امروز صبح که داشتم از خونه بیرن میومدم یادم افتاد پنج شنبه و جمعه هم باز کورس هست و باید برم و لازمه اش مرخصی گرفتن از اداره هست. چند دقیقه پیش اومدم به مسئولم بگم پنج شنبه مرخصی میخوام دیدم برگه مرخصی خودش دستشه، گفت پنج شنبه و شنبه رو مرخصی گرفته
و به این ترتیب من نمیتونم مرخصی بگیرم چون یکی مون حتما باید در اداره حضور داشته باشه. از طرفی خوشحالم چون واقعا حوصله ندارم این سری برم، از طرفی میترسم بگم نمیام بگن خب پنجشنبه نیا ولی جمعه رو بیا
حالا گذاشتم خودشون بهم زنگ بزنن ببینم چی میشه.
مهمونی جمعه شب خیلی خوش گذشت. با خانواده مادری بودیم مدت ها بود که اینطوری همه دور هم نبودیم. پسرخاله ها از تهران و جاهای دگه اومده بودن. دامادها همه حضور داشتن و کلی گفتیم و خندیدیم و واسه تازه عروس و دومادمون واسونک خوندیم و بچه ها رقصیدن. با کلی شوخی و خنده شام رو آماده کردیم و خوردیم و حقیقتا خوش گذشت. خدا کنه همه چنین جمع و لحظات خوشی رو داشته باشن.
شنبه هم مهمونی با خانواده پدری بودیم. شوهر عمه ام خیلی ادبی هست و خودش حافظ رو تفسیر میکنه، یک یکی مجبورمون کردن غزل های حافظ رو بخونیم و با کمک هم تفسیرش کنیم، اینم خیلی خوش گذشت، خیلی وقت بود اینطوری درست و زیبا شعر نخونده بودم و از ادبیات دور بودم.
با پسر عمه که خیل وقت بود ندیده بودمش گپ زدیم و چقدر مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم با بچه ها.
خلاصه که امسال شب یلدا خیلی پر برکت بود و خوش گذشت. امیدارم همه مردم کشورم شاد بشن و این چنین جمع های گرم و صمیمی رو تجربه کنن.
یه چیزی هم شنیدم که خیلی تعجب کردم. مادرای بارداری که درخواست دادن زودتر سزارین بشن که بچه شون شب یلدا به دنیا بیاد. بخاطر همین زودتر به دنیا اومدن باید کلی تو دستگاه بمونن و دارو بخورن . آخه چرا؟
قبلن میگفتن مادرا حاضر نیستن یه خار به پای بچه شون بره، الان مادرا فرق کردن؟ چی شده؟ مادر نیستم ولی اصلا درکشون نمی کنم. من جایی که کار میکنم با بیمارستان خیلی سر و کار دارم، گاهی نوزادهای توی nicu رو میبینم دلم میخواد بشینم گریه کنم. بچه های چند روزه یا چند ساعته ای که از مادرشون دور هستن به اجبار، با کلی لوله و سرم توی اتاقی با کلی صدای بیب بیب دستگاه. گه بتونن غذا بخورن باد با سرنگ قطره قطره شیر بخورن که معمولا پرستارها هم مین رو به بچه میدن. باورم نمیشه مادری با خواست خودش بچه اش رو بفرسته تو چنین شرایطی برای تاریخ تولدش!!!
چرا هیچ کس نظر نمیگذاره
مردم
دیگه حال ندارند
شایدم نظری ندارند