ناگفته های ذهن من

ذهنم اغلب وراجی میکنه...زبانم ازش کم میاره ولی انگشتام گاهی از پسش برمیاد ...

ناگفته های ذهن من

ذهنم اغلب وراجی میکنه...زبانم ازش کم میاره ولی انگشتام گاهی از پسش برمیاد ...

روزهام میگذره ولی با ویبره

این روزا خیلی استرس دارم، استرس بیماری بابا، گرونی، حرفای که تو محل کار میزنن و مجبورم جواب بدم و میدونم اصلا این حرفا نباید به زبون بیاد، چمیدونم شایدم باید بیاد، استرس اینکه مرخصی‌هام زیاد شده ولی بازم مجبورم مرخصی بگیرم واسه کارهام، بدم میاد از کاری که روزهای پنج‌شنبه هم تعطیل نیست و برای هر ریزه کاری مجبوریم مرخصی بگیریم، ولی نمیفهمم چرا مسئولم  مرخصی‌ نمیره تا یه کم از عذاب وجدانم کم بشه، پشت سر هم من فقط دارم مرخصی میگیرم یه روز مسموم شدم،دو روز مسافرت، یه روز واسه کار، دوباره یه روز واسه کار.

استرس دیگه‌ام دوباره مربوط به محل کارمه، این جایی که من هستم نسبت به زیرمجموعه‌های دیگه کارش سبک‌تره حالا یه مدته رییس این مجموعه ما فرمودن کار شما مهندس عزیز کمه بیا فلان قسمت هم کار کن، زورم میگیره برای اینکه درآمد خودش بیشتر باشه واسه اون قسمت نیرو نمیگیره و میخواد از ما استفاده کنه.
هرچند به رییس اعظم گفتیم و اونم گفت حق همچین کاری ندارن ولی حالا اگه ربع ساعت بیکار بشم تو روز هم استرس دارم هم عذاب وجدان.
اه این چه کاریه من دارم؟! بقیه هم از این استرس‌های شغلی دارن یعنی؟
البته میدونم باید واسه استرس هام برم پیش دکتر ولی هی امروز و فردا میکنم.
میگم استرس واقعا استرس هستا، دل و روده‌ام میپیچه و انگار داخل بدنم رو ویبره میره.
حالا از شانس منه، یا از این همه انرژی منفی بابت استرس‌هام هست نمیدونم ولی هرررررر روزی که فرداش میخوام مرخصی بگیرم یه اتفاق گنده میوفته که بدجور درگیر میشیم و همش ممکنه رفع و رجوع کردن ش طولانی بشه و تا لحظه اخرِ ساعت کاری نمیدونم میتونم فردا نرم سرکار یا نه، لعنت بهش.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد