ناگفته های ذهن من

ذهنم اغلب وراجی میکنه...زبانم ازش کم میاره ولی انگشتام گاهی از پسش برمیاد ...

ناگفته های ذهن من

ذهنم اغلب وراجی میکنه...زبانم ازش کم میاره ولی انگشتام گاهی از پسش برمیاد ...

قرنطینگی‌ِ سال کرونا

امروز روز ۴۴ام قرنطینه هست. به عمرم انقدر بیکار تو خونه نمونده بودم. البته من اداره رو میرم ولی خب یه چند روز بیشتر به تعطیلات عیدمون اضافه شد و به غیر از اونا همه بعدازظهر هامم تو خونه هستم:))))

همین باعث شد بیشتر تو شبکه‌ها مجازی بچرخم، بیشتر به جزییات اطرافم توجه کنم.

یه چیزی که چند روزه هی دارم بهش فکر میکنم و پارسال دلم میخواست واقعا براش هزینه و وقت بذارم مهارت تشخیص احساسات خودم و بعد هم بقیه هست.

یعنی من در لحظه تشخیص بدم الان ناراحتم، عصبانی‌ام، خوشحالم، کلافه‌ام

این شاید به نظر خیلی بدیهی بیاد اما سخته و مهم!!

چرا مهم؟

چون وقت من بفهمم الان مثلا ناراحتم، پشتش میگم خب چرا ناراحتم؟ و دلیل ناراحتیم رو اگر در ناخوداگاهم هست میارم تو خوداگاهم و تلاش میکنم حلش کنم.


یه مثال بزنم خودم اینو یه جا خوندم شاید شما هم شنیده باشیدش


خانمی شب مهمون داشت، صبح به همسرش میگه الان فهمیدم سبزی خوردن نداریم، لطفا تا ظهر سبزی بخر و به من برسون.

ظهر همسرش میاد خونه با یه بسته سبزی خوردن پاک شده و بسته بندی شده، چیزی که هیییچ وقت تا اون روز نخریده بودن

خانم بسته رو باز میکنه و می بینه اصلا تازه نیستن.

خب اینجا چی میشه؟

شاید متداول ترین برخورد این باشه که خانم به همسرش میگه: ما کی تا حالا سبزی بسته بندی خریده بودیم که حالا رفتی خریدی؟ ببین همش پلاسیده هست. شب اینا رو بذاریم جلو مهمون؟ (با کلی غر  و ناراحتی و شایدم قهر)

الان خانم به نظرتون عصبانیه یا ناراحته یا نگران؟

به نظر من نگرانه، ولی وقتی ندونه نگرانی رو چطور بروز بده عصبانیت هم کنارش میاد

مثلا اگه بگه خب اینا خیلی تازه نیستن جلو مهمون بذاریم خوب نیست، نظر تو چیه؟

اینجا یه گفتگو شکل میگیره نه دعوا

تو داستان اصلی شوهر میگه چون دیدم کار داشتی آماده خریدم که وقتت کمتر برای پاک کردن صرف بشه. با این جواب خیلی احتمال دعوا کم میشه.

این نگرانی کلی راه حل داره

واسه همین مهمه احساسات خودمون رو بشناسیم و اینکار تو لحظات پر استرس و پر هیجان یعنی دقیقا اونجا که بهش نیاز داریم سخت میشه و مهارت لازم داره.


حالا اینا رو گفتم که بگم

همین استرس و هیجان علاوه بر اینکه نمیذاره درست احساسات رو تشخیص بدیم باعث میشه یه سری کارها رو هم انجام بدیم که تو حالت عادی هیچ وقت انجام نمیدیم.

من خودم اینو خیلی تجربه کردم. یعنی هم از دیگران دیدم هم برای خودم پیش اومده.

نمیدونم چطور میشه از این کار جلوگیری کرد، یعنی با شناخت احساسات نیست، شاید من تشخیص بدم ناراحتم ولی به خاطر همون هیجان برای رفع ناراحتیم کاری کنم یا حرفی بزنم که نباید بزنم.

به نظرم این عدم کارکرد بالغ هست، نمیدونم

دوست دارم رو این هم کار کنم.

یه کم دیگه قرنطینه ادامه پیدا کنه کلی چیز میز یاد میگیرم.

آرامشی می‌خواهم که طوفان را بغل کنم

همیشه فکر می کردم قوی هستم.

اما این روزا فهمیدم فقط وقتی قوی هستم که بتونم کاری کنم. 

وقتی قرار باشه صبر کنم. از هرکسی ضعیف‌ترم.


این روزام خیلی بد میگذره چون نمیدونم دو روز دیگه ام، دو هفته دیگه‌ام چی میشه.

چون هرچی برنامه ریزی داشتم به هم خورده. این خودش به تنهایی مهم نیست. ناراحتیم از اینه که نمیدونم باید چکار کنم. دقیقا معلقم.

از طرف دیگه

دوستم...

میم جان که مادرش رو از دست داده حال خوبی نداره.

دلم میخواد برم پیشش اما دورش خیلی شلوغه. همه فامیلشون که کم هم نیستن فعلا حضور دارن. می ترسم برم هم خودش از شلوغی خسته باشه هم خانواده اش از حضور گاه و بی گاه دوست میم ناراحت بشن.

گیر کردم. دوست دارم بغلش کنم بگم من هستم، بگم غمش بزرگه ولی اون قویه، محکمه، بازم میتونه زندگی کنه، جای خالی مادرش پر نمیشه ولی دوستاش پر رنگ‌تر میشن، خواهراش پر رنگ تر میشن. یه کنج قلبش غم مادرش میمونه ولی دعای مادرش همیشه همراهشه. دلش شکسته، نگرانه، ولی میتونه بلند بشه، کلی فامیل و دوست داره که دستش رو میگیرن، کمکش میکنن...

یعنی میشه اینا رو بهش بگم؟

به قول دوستی مثل آهو تو عسل گیر کردم.

دلم میخواد زودتر بگذره این روزا.

دلم برای وروجک‌ها هم تنگ شده

دلم برای خاله هام تنگ شده.

دلم برای خرید رفتنا و پیاده از موسسه گل و بلبل برگشتن تنگ شده.

راستی یک هفته هست موسسه گل و بلبل هم تعطیله. فکر نمیکردم تو این مدت کم دلم برای اونجا هم تنگ بشه.

از خونه موندن بیزارم. از اینکه از بیکاری فیلم ببینم یا بخوابم بیزارم.

دلم میخواد شب وقتی سرم روی بالشت میذارم از خستگی بیهوش بشم

ولی یک هفته هست که با کلی فکر به خواب میرم.

از دوشب پیش که فکر میم هم بهش اضافه شده، یا خوابم نمیبره یا همش خواب های بد می بینم.

خدایا دوست ندارم اگه قراره این روزها، روزهای آخر زندگیم باشه اینطوری بگذره. دوست دارم قوی باشم، دوست دارم تو این سختی ها هم بخندم، هدف و انگیزه داشته باشم، دوست دارم آرامش وسط طوفان داشته باشم.

خدایا کمکم کن

یک مادر دیگر هم رفت...

عصر بود که نامزد دوستم م که یه کشور دیگه هست بهم پیام داد.

دستم کثیف بود و این روزا از ترس کرونا وقتی دستم کثیفه به چیز دیگه ای دست نمیزنم به خصوص گوشی.

کارم رو انجام دادم و گفتم یه دوش هم بگیرم و بعد با خیال راحت پیام ها رو بخونم.

یک ساعت و نیم از زمان پیامش گذشته بود.

پرسیده بود از م خبر داری؟

نگران شدم

امروز سرکار نیومده بود ولی طبق روال چندماه گذشته  که شنبه ها واسه کاری جای دیگه میرفت فکر کرده بودم رفته.

بهش گفتم

گفت نه... نرفته... دیشب مادرش فوت شده. 

یخ کردم. دستام میلرزید. دیروز ظهر برام کلیپ های طنز فرستاد و با هم خندیدم.

پریروز سر کار شاد بود، از مهمونی ای که رفته بود گفت و چقدر از خانواده همسر آینده‌اش تعریف کرد. می خندید، چشماش برق میزد.

حالا اون پسر اون سر دنیا نگران بود و نتونسته بود با هیچکس از خانواده م تماس بگیره.

شب بود، نه میتونستم و نه درست بود که اون موقع برم خونه‌شون

حالمم که افتضاح بود و هست.

باورم نمیشه ساعت ۱۰:۳۰ شب دیشب حال مادرش بد میشه  تا ۱:۳۰ طول میکشه و تو بیمارستان واسه همیشه چشماشو می بنده.

مینویسم ولی باورم نمیشه دوستم بی مادر شده.

نمیتونم گریه کنم، دلم میخواد داد بزنم، دلم میخواد بمیرم چون بزرگترین ترس من زندگی بی مادرمه، نمیتونم تصورش کنم.

خودمو میذارم جای دوستم دلم میخواد نباشم.

ولی میدونم نمیشه، زندگی ادامه داره.

میگم خدایا صبرش بده، ولی ته دلم میگم چه صبری بر نبود مادر کارسازه؟

حالم بده

فردا میرم ببینمش، حالم بدتر هم میشه.

خدایا بابت داده‌ها و نداده‌هات شکر. ولی خدایا این روزا اتفاقای بد زیاده و حکمتشون رو نمیفهمیم خدایا سخته، خودت بهتر میدونی سخته، خدایا ببخشمون که ناشکر بودیم و هستیم، خدایا با نظر لطفت بهمون نگاه کن.

خدایا به م به خانواده‌اش صبر بده، خاص هواشو داشته باش.

خدایا پدر و مادرهارو حفظ کن

سال ۹۸ باید تو تاریخ ایران ثبت بشه.

خیلی  وقته که ننوشتم

دستم به نوشتن نمیرفت

ولی خواستم این روزامون ثبت بشه که اگه سال دیگه، یا سال‌های بعد هنوز نفس میکشیدم یادم بمونه تو چه شرایطی بودیم.


از روزی که اینترنت‌هامون رو قطع کردن وبلاگم رو منتقل کردم به بلاگ اسکای.

از اون روز زندگی ما ایرانی ها خیلییی بالا و پایین داشت،

سردارمون رو کشتن. مردم خیلی غمگین شدن. همه برای سردار خیلی باشکوه بیرون اومدیم.

سردارمون رو دفن نکرده بودیم که پایگاه قاتل رو رو زدیم. میخواستیم رو آتش درونمون آبی بپاشیم که شنیدیم هواپیمای خودمون رو زدیم. هم وطم هامون رو از دست دادیم.

هنوز هضمش نکرده بودیم که سیستان و بلوچستان سیل اومدن.

بیش از یک ماه به شدت تو سختی بودن و هنوز هم خیلی هاشون به زندگی عادی برنگشتن.

در همین حین همه ما درگیر گرونی‌های ناشی از گرونی بنزین بودیم و هستیم‌. چقدر همه ما معمولی‌ها فقیرتر شدیم و چقدر پولدارها غنی‌تر.

زلزله اومد.

زلزله‌های شدید بالای ۵ ریشتر. برف هم بود، روستاهای اطراف ما تعدادی خسارت مالی دیدن. سختیش وسط برفا بیشتر بود. البته هنوز هم ترس بود. نکنه شب که خوابیم، نکنه وقتی دور از عزیزامون هستیم زلزله بیاد، نکنه کاری از دستمون برنیاد.

بهمن شروع شد و خبرهایی از چین هم اومد که ویروس کرونا داره به شدت پخش میشه بین مردم و خیلی‌ها رو کشته، جهان ترسید. گفتن خیلی از کشورها ارتباطشون رو با چین قطع کردن ولی ویروس نیاز به هواپیما نداره که بره یه کشور دیگه.

نزدیک ۲۲ بهمن شد، همه گفتن نکنه کرونا بیاد راهپیمایی تعطیل شه. کرونا نیومد و راهپیمایی هم خیلی باشکوه برگزار شد. 

خبر بعدی انتخابات مجلس بود، تبلیغات، کارشکنی دشمن، لیست‌ها،قول‌ها،وعده‌ها.

روز انتخابات رسید. همراهش کرونا هم اومد. ترسیدیم، تو فاز ترس و انکار رای دادیم، از فرداش اوضاع بدتر شد.

کرونا جان هموطن‌هام رو گرفت. شیرینی انتخابات رو هم ازمون گرفت.

الان یه ۶ روز ازش میگذره.

۶ روز با خبرهای راست و دروغ با سیاه نمایی‌ها و پنهان‌کاری های صاحبان قدرت و رسانه داره میگذره.

حدودا ۲۰ نفر از دنیا رفتن، خیلی‌ها مبتلا شدن.

کشور توی ترس و وحشت فرو رفته، شهرهایی که افراد آلوده توشون دیده شده بدترن. تو شهر که راه میریم همه با ماسک و دستکش هستن. اتوبوس‌ها خلوت شده، مدرسه و دانشگاه تعطیل شده.

در کمال تعجب دلار و طلا و خونه و ماشین وحشتنااااک گرون شده.

اکثر ماهایی که بیرون کار میکنیم روزی ۱۰_۱۲ بار دستمون رو میشوریم، اینجا خیلی‌ها دیگه هیچی نمیخورن حتی سرویس بهداشتی هم نمیرن تا برگردن خونه.

ماسک و محلول ضدعفونی گیر نمیاد.

همه تا یه کم بدنمون سرد و گرم میشه، تا یه سرفه میزنیم استرس میگیریم و چقدر بده این استرس، چقدر میترسیم که نکنه ناقل باشیم و خانواده‌مون رو تو خطر بندازیم.

خلاصه که روزای سختیه، روزایی که اگه یه کم تو فکر بریم میتونیم زار زار به حال خودمون گریه کنیم.

نوشتم که اگه زنده موندم، که اگه زندگیم ادامه پیدا کرد یادم بمونه که تو بیست و چندسالگی چه چیزایی تجربه کردم. چقدر زندگیم رو بسته به مویی دیدم و خدا خودش میدونه ناراحتی اصلیم اینه که خانواده‌ام تو خطر بیوفتن و من عاملش بشم.

خدایا خودت همه‌مون رو در پناه خودت حفظ کن‌.

خدایا بهمون رحم کن و مکر و حیله دشمن‌هامون رو تو هر لباس و منسبی هستن به خودش برگردون که فقط و فقط و فقط خودت میتونی ما رو نجات بدی.

دریاب وقت و دریاب

امروز همش دلم میخواد بنویسم. چندماهه جرات نکردم دفتر خاطراتمو باز کنم، اصن یه دلیل اینکه دارم اینجا می نویسم همینه، دلم نمیخواد سمت اون دفتر برم، نوشته های آخرم یکی درمیون جرقه‌های امید بودن و خاموش شدنشون.


خستمه، خستگی روحی، از نوشته های توی وبلاگم هم مشخصه. من دارم دور خودم میچرخم، دارم تقلا میکنم ولی تلاش‌نمیکنم، چون اراده ندارم، چون نمیدونم درد واقعیم چیه.

من میدونم باید تغییر کنم، شیوه زندگیم باید تغییر کنه، جاده ای که باید توش قدم بگذارم رو هم می بینم ولی حرکت نمیکنم، از خودم خسته شدم، ناراحتم خدا هم ازم ناراحته، چندبار عهد بستم باهاش اما نتونستم، ازش کمک خواستم ولی خودم یه قدمم بر نداشتم، منتظر یه نشونه برای حرکت موندم  آخه ۹ سال پیش هم تو چنین وضعیتی بودم، راه درست رو میدیدم ولی میگفتم من عمرا نمیتونم پا تو این راه بذارم، چون برام سخته چون از اینجایی که هستم دارم مسیر سختشو می بینم، برام یه کار غیر ممکن بود ولی ۴ سال بعدش یه نشونه برام فرستاد، یه کسی که هولم داد تو اون راه گفت یه کم بری جلو می بینی سخت نیست چون هدفت بزرگتره، هدفم رو نشونم داد که اون راه برام آسون شد.


 ولی الان چندساله منتظر نشونه ام و ندیدم، حس میکنم نشونه هم ببینم دیگه فایده نداره وگرنه برای خدا که کاری نداره و حتما دلش میخواد منم تو جاده درست قدم بگذارم.

من اگه قدم تو این جاده بگذارم و آهسته ولی پیوسته برم، وسطش کم نیارم تقریبا به همه چیزی که میخوام می رسم.

رو زها،ماه ها،سال‌ها مناسبت ها، موعدها دارن میان و میرن و من زل زدم به اول جاده پام تکون نمیخوره، گاهی یه قدم میرم جلو ولی بازم برمیگردم سرجام تا ته جاده رو می بینم ولی در خودم اراده پیمایشش رو نمی بینم.

از ایستادن و دیدن جاده خسته شدم ولی پای برگشتن هم ندارم.

روی کمک خواستن از کسی رو هم ندارم چون میترسم کمکم کنن و باز نتونم و روسیاه تر بشم.

امشب... امان از امروز و امشب... امشب یه نفر که نصفه و نیمه دردم رو میدونه گفت من از حافظ خواستم جوابت رو بده دیوان حافظ رو باز کردم این غزل اومد و شرمندم کرد، خرابم کرد، 


دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد
 
خاک وجود ما را از آب دیده گل کن
ویرانسرای دل را گاه عمارت آمد
 
این شرح بی‌نهایت کز زلف یار گفتند
حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد
 
عیبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود
کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد
 
امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان
کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد
 
بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است
همت نگر که موری با آن حقارت آمد
 
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار
کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد
 
آلوده‌ای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه
کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
 
دریاست مجلس او دریاب وقت و در یاب
هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد

مردم و زنده شدم

شده فکر کنین از یکی بدتون میاد، مرگ و زندگیش‌براتون فرقی‌ نداره ولی بعد از چندسال بفهمین اشتباه فکر میکردین، بفهمین سه سال به خودتون دروغ میگفتین؟


بحث عشقی و شکست عشقی و این روابط نیست. بحث یه نفره که فکر میکردم بخاطر تمام کارهای بی منطقش بخاطر حرفای بدش ازش بدم میاد ولی نسبت خونی با من داره، سه سال پیش اینو به زبون آوردم که از مرگش ناراحت نمیشم تازه شاید خوشحالم بشم، چون بلند اینو گفتم فکر میکردم باور قلبیمه، البته وقتی این حرف رو زدم خودش نبود و خبر نداره هنوزم. ولی اطرافیانم دیگه هیچی نگفتن، شاید باور کردن حرفمو.

ولی امروز...

امروز خبر فوت یه نفر رو تو اداره شنیدم که داشتن در مورد نحوه فوتش میگفتن بدون اسم فقط با مشخصاتش، دوساعت پیش اتفاق افتاده بود و عجیب مشخصاتش با اون کسی که من فکر میکردم ازش متنفرم یکی بود. مردم و زنده شدم.

تو اداره زدم زیر گریه، دنبال یه بهونه بودم تا باهاش تماس بگیرم، تا خیالم راحت بشه که زنده‌ هست و از حالم به شدت متعجب بودم و دقیقا تو اون لحظه تموم بهونه های دنیا ته کشیده بودن.


ولی من زنگ زدم بهش، وقتی صداش رو شنیدم انگار بار صد کیلویی از رو دوشم برداشتن، که هستش که سالمه، یه سوال الکی پرسیدم که احتمالا به عقلمم شک کرد ولی راحت شدم.

هنوز بغض و اشک دارم، هنوز تو بُهت هستم که چرا سه سال به خودم دروغ گفتم، اون بزرگترِ منه، هم خون منه،یه انسانه، چطور میتونم ازش متنفرم باشم؟! چطور میتونم نسبت به بودن یا نبودنش بی تفاوت باشم؟! من فقط میتونم از کاراش ناراحت باشم.

خدایا منو ببخش، کمکم کن مشکلاتم رو باهاش حل کنم. اشتباه کردم باید جبرانش کنم، حتی دل فامیلام که اون روز کذایی بهشون گفتم از مرگ عزیزشون ناراحت نمیشم رو هم شکستم باید اونم جبران کنم.

خدایا فرصتش رو بهم بده

اعتراف

امروز میخوام اعتراف کنم، برای خودم که شاید بتونم بعضی هاش رو درست کنم.


من تو زندگیم خیلی میترسم، تو یه روز برای هرکار عادی که خیلی ها روتین و بدون فکر کردن انجام میدن من میترسم.

از هرکاری که نتونم پیش بینیش کنم میترسم، الان که اینا رو می نویسم دلم میخواد بشینم زار زار به حال خودم گریه کنم ولی حیف که دورم کلی آدم هست، من حتی اگه تعریف یک کتاب رو از صدنفر که قبولشون دارم بشنوم تا خلاصه اون کتاب رو نخونم و فضای کلی کتاب دستم نیاد نمیتونم بخونمش. سالهاست فیلم های سینمایی که نگاه میکنم بعد از گذشتن نیم ساعت از فیلم میرم آخر داستانش رو تو گوگل سرچ میکنم و میخونم و بعد بقیه فیلم رو می بینم. سریال ها رو وقتی نگاه میکنم که بدونم چند قسمت رو دارم و هرجا خودم بخوام میتونم استاپ کنم نه اینکه بذارم جای حساس داستان اون قسمت تمام بشه.

من از قرار گرفتن تو شرایط بی خبری و بلاتکلیفی متنفرم، می ترسم، به هم میریزم و بد اخلاق میشم و ...

الان من تو یکی از همین شرایط بغرنجم هستم. نمیدونم قراره چی بشه، کسی که کارمون گیرش هست لج کرده و حرف نمیزنه چون مقداری گند زده  و فهمیده که اشتباه کرده و با سابقه ای که داره ممکنه گند بزرگتری  بزنه تو ماحصل چندین سال ما، بقیه اما ریلکسن، ناراحت هستن اما میگن فوقش این کار تمام میشه و نهایتا یه کار دیگه رو شروع میکنیم ولی من میترسم، بدترین شرایطی که میشه اتفاق بیوفته جلو چشممه و نمیتونم هیچ کاری کنم. قفل شدم.

انقدر این فردی که مارو مضحکه خودش کرده برام بی ارزش هست و کارش پست و بچه‌گانه هست که حتی دلم نمیخواد دعا کنم شرایط درست بشه، یعنی روم نمیشه بگم خدایا بچه بازی های طرف رو تموم بشه لطفا.


تو بد شرایطی هستم، یعنی هستیم ولی من دارم داغون میشم بخاطر ضعف‌های خودم...

دلم میخواد یهو برم به شش ماه بعد که همه این مسخره بازیا و عواقبش تمام شده باشه و هر اتفاقی قراره بیوفته افتاده باشه، حتی اگه همه چیز تمام شده باشه با بربادرفتن ماحصل همه تلاشها...


خسته ام... ولی ذهنم یه لحظه منو ول نمیکنه...

کاش زودتر این روزا میگذشت، کاش بازم همدن آرامش نصفه و نیمه میومد...

دلم میخواد...

تا حالا فکر کردین از انجام چه کاری از ته دل لذت می‌برین؟

اول یه خاطره جالب تعریف کنم.

ترم ۲ دانشگاه بودیم، سر یکی از کلاس‌های خسته کننده، عمومی با دوستم که چندسال کارگاه های روانشناسی میرفت نشسته بودیم و چرت می زدیم که گفت بیا یه تست روانشناسی بگیرم ازت.

گفت که من یه سری سوال مینویسم تو جواب بده و بعد درموردش صحبت میکنیم.

سوال ها اینطوری بود که یه موقعیت رو توصیف میکرد و با توجه به اون موقعیت یه سوال می پرسید.

یکی از سوال ها این بود که اگر قرار بود شغلی انتخاب کنی که درآمد و موقعیت اجتماعی اون کار  و دانش  و تخصص و مدرکت برای اون کار  مهم نباشه چی رو انتخاب میکنی؟ من خیلی به این سوال فکر کردم و نوشتم مربی مهد کودک!!


این اتفاق مال چندین سال پیش هست‌،چند وقت پیش دوستم اینارو یادآوری کرد و برام خیلی هیجان انگیز بود، چون مربی یا معلم نشدم اما کارم تو موسسه گل و بلبل خیلی به مربی و کودک نزدیکه و واقعا اونجا از بس خوش میگذره بهم حس میکنم دقیقه هاش جز عمرم حساب نمیشه.


حالا امشب داشتم فکر میکردم "الان" دلم چه کارهایی میخواد، خدارو چه دیدین؟! شاید چندسال دیگه بهش رسیدم، اینجا مینویسم که یادم نره.


کاری که من خیلی خوشم میاد ازش تدوین فیلمه، ربطی به کارهای فعلیم و رشته‌ام هم نداره ولی خیلی دوستش دارم. موسیقی رو روی تکه تکه های فیلم گذاشتن، تغییر سرعت فیلم و موسیقی، هماهنگ کردن عکس‌ها و تکه‌های فیلم با موسیقی   اونم فیلم هایی که خودم گرفته باشم. یا ساخت تایم لپس.

چندین بار تا حالا این کارو کردم و نتیجه اش واقعا لذت بخش بوده اما قسمت سختش برای  گرفتن عکس و فیلمه، حس میکنم اصولش رو بلد نیستم و تو اطرافیانم هم کسی نیست اینکار رو خوب انجام بده. وقت کلاس رفتن هم فعلا ندارم.

اما دوست دارم در آینده نزدیک خیلی وقت رو اینکاربذارم برای دل خودم.


امیدوارم که بشه.


امروز جمعه هست و همین الان یهو چشمم به ساعتم افتاد...۱۴:۳۰ ...و من بازم جمعه سرکارم

حالا اگه خونه بودم یا زیر پتو داشتم فیلم می‌دیدم یا خواب بودم ولی الان در حال بدو بدو بین کارگاه های آموزشی هستم.

بعضی وقتا تعجب میکنم از حجم کارهایی که توی ۲۴ یا ۴۸ ساعت انجام میدم، یعنی باورم نمیشه این همه کار رو بشه تو این مدت انجام داد.

این پنج‌شنبه و جمعه هم همینطور بود.

دیروز صبح سرکار تو اداره دست تنها بودم و همکار نبودن، به غیر از تلفن‌های همیشگی، راه اندازی یک واحد جدید هم داشتیم...برق،شبکه،تلفن.... شات داون شدن یهویی یکی از سیستم ها و تعمیرات هم داشتم، موعد بک‌آپ گیری، کپی مستندات و اینجورکارهای دوره ای هم بود. 

تایم کاری تمام شد و رسیدم خونه، ناهار خوردیم ،برای استراحت یه چند دقیقه ای از سریال good doctor رو دیدم. بعدش آماده شدم برای مهمانی خونه خاله.

باید زودتر میرفتم خونه خاله‌ام، چون یه مقدار سنشون زیاده و فرزندی هم ندارن و برای تمیزکاری و مرتب کردن خونه‌شون ما دخترخاله ها میریم و دیروز نوبت من و خواهرم بود که بریم‌.

تا رسیدیم خونه خاله، بساط پذیرایی رو آماده کردیم و گفتیم خونه رو جارو بزنیم. جارو برقی رو روشن کردم، حس کردم مکش همیشگی رو نداره، اومدم کیسه رو چک کنم دیدم بلههههه، کیسه پر و سر ریز شده و کل محفظه هم پر از خاک و آشغاله. کیسه رو تعویض کردیم، محفظه رو با سختی خالی و تمیز کردیم و کل خونه رو جارو زدیم، گردگیری کردیم و جای یه سری وسایل رو عوض کردیم برای تنوع.

مهمان‌ها هم آمدن و من کلی با جوجه‌ها بازی کردم، یعنی جوری شده که مهمونی بدون بچه ها واقعا دیگه بهم خوش نمیگذره،حوصله‌ام سر میره.


تا آخر شب اونجا بودیم و بعد از رفتن مهمان‌ها فیلترجاروبرقی رو هم شستم و ظرف‌هارو هم جا دادم و رفتیم خونه.

وقتی رسیدم، لباس هام رو اتو کردم و بقیه سریالم رو دیدم و بعد هم بیهوش شدم.

ساعت ۶ صبح بیدار شدم، مامان رو بردم پیش دوستاش که صبحانه و دورهمی داشتن و خودم هم اومدم سالن همایش. و بدو بدوهای همایش رو شروع کردم.


از صبح تا الان اولین وقت آزادم هست و البته همایش تا ۵ بعدازظهر ادامه داره اما من کم کم دیکه دارم احساس خستگی میکنم.

دلم میخواد مقنعه رو دربیارم، موهام رو باز کنم و یه کم استراحت کنم.


اوه  بازم کارم دارن. من برم

خدایا شکرت بابت اینکه کار دارم که سرم شلوغ میشه و خسته میشم

شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد

سلام سلام

من دوباره زندگیم به شدت رفته رو در تند. به شدت کمبود خواب هم دارم. پنجشنبه و جمعه قبل که درگیر کار و مهمونی بودم، 

 شنبه هم بعد از 12 ساعت کار بازم مهمون بودیم، دیروز صبح  زود رفتم سرکار ظهر که برگشتم مهمون داشتیم که به شدت رو مخم بودن، اصلا درک نمی کنم چطور میتونن ساعت 4 بعد از ظهر بیان مهمونی رسمی؟! حالا دور همی با اقوام درجه یک یه چیزی ولی آخه مهمونی ساعت 4 بعدازظهر اونم یکشنبه؟


مهمونا که رفتن ، دخترخاله جان گفت بریم خرید. بدو بدو لباس مهمونی رو با لباس خرید عوض کردم و رفتیم بیرون، هرچی گشتیم هم کمتر یافتیم، قیمت ها سوپرایزمون می کردن هی، دیگه ما هم شام خوردیم و برگشتیم. تا جمع و جور کردم و خوابیدم خیلی دیر شد.

امروزم که از 7 صبح در اداره هستم و خداروشکر خلوته. امروز صبح که داشتم از خونه بیرن میومدم یادم افتاد پنج شنبه و جمعه هم باز کورس هست و باید برم و لازمه اش مرخصی گرفتن از اداره هست. چند دقیقه پیش اومدم به مسئولم بگم پنج شنبه مرخصی میخوام دیدم برگه مرخصی خودش دستشه، گفت پنج شنبه و شنبه رو مرخصی گرفته

و به این ترتیب من نمیتونم مرخصی بگیرم چون یکی مون حتما باید در اداره حضور داشته باشه. از طرفی خوشحالم چون واقعا حوصله ندارم این سری برم، از طرفی میترسم بگم نمیام بگن خب پنجشنبه نیا ولی جمعه رو بیا

حالا گذاشتم خودشون بهم زنگ بزنن ببینم چی میشه.


مهمونی جمعه شب خیلی خوش گذشت. با خانواده مادری بودیم  مدت ها بود که اینطوری همه دور هم نبودیم. پسرخاله ها از تهران و جاهای دگه اومده بودن. دامادها همه حضور داشتن و کلی گفتیم و خندیدیم و واسه تازه عروس و دومادمون واسونک خوندیم و بچه ها رقصیدن. با کلی شوخی و خنده شام رو آماده کردیم و خوردیم و حقیقتا خوش گذشت. خدا کنه همه چنین جمع و لحظات خوشی رو داشته باشن.


شنبه هم مهمونی با خانواده پدری بودیم. شوهر عمه ام خیلی  ادبی هست و خودش حافظ رو تفسیر میکنه، یک یکی مجبورمون کردن غزل های حافظ رو بخونیم و با کمک هم تفسیرش کنیم، اینم خیلی خوش گذشت، خیلی  وقت بود اینطوری درست و زیبا شعر نخونده بودم و از ادبیات دور بودم.

با پسر عمه که خیل وقت بود ندیده بودمش گپ زدیم و چقدر مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم با بچه ها.

خلاصه که امسال شب یلدا خیلی پر برکت بود و خوش گذشت. امیدارم همه مردم کشورم شاد بشن و این چنین جمع های گرم و صمیمی رو تجربه کنن.


یه چیزی هم شنیدم که خیلی تعجب کردم. مادرای بارداری که درخواست دادن زودتر سزارین بشن که بچه شون شب یلدا به دنیا بیاد.   بخاطر همین زودتر به دنیا اومدن باید کلی تو دستگاه بمونن و دارو بخورن . آخه چرا؟  

قبلن میگفتن مادرا حاضر نیستن یه خار به پای بچه شون بره، الان مادرا فرق کردن؟ چی شده؟ مادر نیستم ولی  اصلا درکشون نمی کنم. من جایی که کار میکنم با بیمارستان خیلی سر و کار دارم، گاهی نوزادهای توی nicu رو میبینم دلم میخواد بشینم گریه کنم. بچه های چند روزه یا چند ساعته ای که از مادرشون دور هستن به اجبار، با کلی لوله و سرم توی اتاقی با کلی صدای بیب بیب دستگاه. گه بتونن غذا بخورن باد با سرنگ قطره قطره شیر بخورن که معمولا پرستارها هم مین رو به بچه میدن. باورم نمیشه مادری با خواست خودش بچه اش رو بفرسته تو چنین شرایطی برای تاریخ تولدش!!!




Hold me close, sway me more

دلم خواست این رو بنویسم که یادم بمونه.

اون شب وقتی شروع کردم حرف بزنم آهنگ sway از dean martin پخش شد. من عاشق این اهنگم، البته فقط موزیکش پخش می‌شد، یه نفر داشت  با پیانو مینواختش ولی صدای دین مارتین تو گوشم بود، نتونستم حرف بزنم، گفتم میخوام آهنگ رو گوش کنم.


Other dancers may be on the floor
Dear, but my eyes will see only you
Only you have that magic technique
When we sway I go weak
I can hear the sounds of violins
Long before it begins
Make me thrill as only you know how
Sway me smooth, sway me now
این دنیا یه رقص دونفره با این اهنگ هم به من بدهکاره

من دلم کنسرت می خواد

دو روز نمی تونستم وارد اسکای بشم گفتم اینم شد بلاگفا


پنجشنبه تولد جوجه جان برگزار شد و کلی خندیدم و خوش گذشت. جمعه همش خواب بودم، نمیدونم چرا ولی عجیب هربار سرم به بالش رسید خوابم  برد. عملا جمعه کاری نکردم جز استراحت

یکشنبه همکارم مرخصی بود و دست تنها پدرم دراومد تو اداره. عصر هم یه قرار داشتم با خاستگار که له و لورده رسیدم و دیدم عه خواهرشم آمده و خواهرش از دوستانم هست البته خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم. و بیشتر هم با دوستم حرف زدم تا خواستگار این خواستگاری هم به جایی نمیرسه.

از دیروز صبح هم اینجا هوا ابری و بارونیه و از دیشب به شدت داره بارون میاد، همون هوایی که من عاشقشم این شهر کلی پیاده روی دو نفره زیر بارون به من بدهکاره

راستی شنبه فهمیدم خواننده مورد علاقه ام توی دی ماه  کنسرت داره تو شهرمون و ساعت 2 ظهر بلیط هاش رو می فروشن. ولی به دقیقه نکشیده همش فروش رفت  بعد مشخص شد رفته تو بازار سیاه. خیلی ناراحت شدم. حالا یه آشنا پیدا کردم شاید اگه تمدید بشه بتونه برام بلیط گیر بیاره.


یه چیز دیگه هم بگم. چند وقت پیش توی فامیل یه دختری ازدواج کرد، توی شهر ما رسم اینه که دختر جهیزیه میده، اما آقا داماد وقتی بله رو از این دختر فامیل ما گرفت با خانواده اومده بودن و به خانواده دختر خانوم اعلام کردن که دختر شما فقط با لباس سفیدش تشریف بیاره خونه خودش، هیچی نمیخواد بیاره و خود آقا داماد همه چیز تهیه کرده، 

تا مدتها این کار داماد زبان‌زد بود و همه میگفتن چقدر به خانمش ارج و قرب داده.

حالا یکی‌ از پسرهای فامیل ازدواج کرده، دیروز با خواهرش صحبت میکردم، خیلی ناراحت بود، میگفت ما تو هیچ خرید جهیزیه همراهشون نبودیم، خودشون خریدن و تمام. حالا من نمیدونم برادرم جهیزیه خریده یا عروسمون، گفتم چه فرقی میکنه، الان هر دو راضی و خوشحالن، هر دو با هم دارن از وسایل استفاده میکنن دیگه چه فرقی داره؟ 

گفت نه، جهیزیه من کامل کامل بود، من حتی مواد غذایی برای یکسال رو جهیزیه ام بود، چرا عروسمون نیاورده اینا رو؟


من که نتونستم قانعش کنم که دست از این مقایسه برداره و انقدر خودشو الکی ناراحت نکنه چون اونا که دارن زندگیشون رو میکنن  و راضی هستن و مهم هم همینه. شاید بین خودشون توافقی داشتن، وضع مالی هر دوطرف هم خوب بوده و برادرش هرچی هم خرج کرده از درآمد خودش بوده و برای زندگی خودش بوده.


ولی برام سواله چرا وقتی در جایگاه خانواده عروس هستیم اگر داماد جهیزیه بده خیلی هم خوب و جنتلمنه ولی وقتی در جایگاه خانواده دامادیم اگه جهیزیه بده میشه ساده‌لوح و زن ذلیل؟